به گزارش ایسنا، «جوان» در ادامه نوشت: گفتوگوی ما با سیدهطاهره قدمی همسر شهید را پیش رو دارید:
برای هماهنگی گفتوگو که با دخترتان ارتباط گرفتیم، ایشان میگفتند شما و همسر شهیدتان نسبت فامیلی داشتید.
بله، من دخترعمه ایشان بودم. محمدحسن ۴ خرداد ۱۳۳۱ در روستای زردوان چهارده (شهر دیباج) در حوالی دامغان به دنیا آمد و تنها پسر خانوادهاش شد. دایی کارش کشاورزی بود و با کار در مزرعه هزینه خانواده و تحصیل بچهها را فراهم میکرد. محمدحسن تا ششم ابتدایی درس خواند و به دلیل نداشتن وضع مالی و شرایط مناسب برای ادامه تحصیل، درس را رها کرد.
زندگی مشترکتان را چه زمانی آغاز کردید؟
محمدحسن ۲۴ ساله بود که به خواستگاریام آمد. ایشان در شرکت زغالسنگ البرز شرقی (ذوبآهن) کار میکرد و تأکید زیادی هم بر کسب رزق حلال داشت. ماحصل زندگی پر از عشقمان هم پنج فرزند، سه دختر و دو پسر بود.
با توجه به شرایط خانواده و داشتن پنج فرزند قد و نیمقد چطور برای ادای تکلیف و دفاع از اسلام راهی جبهه شد؟ مخالفتی نکردید؟
ابتدا مخالفت کردم و گفتم اگر بروی من چطور از بچهها و پدر و مادرت نگهداری کنم؟ ایشان گفت من داماد پیامبر (ص) هستم، باید بروم. اگر بیایی و ببینی دشمن با زن و بچههای مردم چه میکند خودت من را تشویق به رفتن میکنی! بعد رفت و اسمش را برای اعزام به جبهه نوشت. همسرم مدت ۲۱۷ روز در جبهه بود و در عملیاتهای بدر و کربلای ۴ شرکت کرد. خودش هم دیگران را به رفتن به جهاد تشویق میکرد. یکی از دوستانش میگفت وقتی تعدادی از بچهها دور هم جمع میشدند، فرقی نمیکرد مراسم داخل مسجد باشد یا جای دیگر، فرصت را غنمیت میشمرد. بچهها را تشویق میکرد. آن شب هم وقت خوبی بود. گفت: «باید بیشتر صحبتهای امام (ره) را گوش کنید. حرفهایش را یادداشت کنید و به پایگاهها بیایید و در بسیج شرکت کنید!» یکی از آشناهایش که در بینمان بود گفت: «محمدحسن! پدر و مادر و زن و بچهات تنها هستند! تو میخواهی بروی جبهه؟» محمدحسن در جواب گفت: «تا خدا هست، ما چهکارهایم؟!»
از اوقاتی که به مرخصی میآمد برایمان بگویید.
محمدحسن در پشت جبهه، عضو شورای اسلامی روستا و معاون پایگاه مقاومت صاحبالزمان (عج) بود. انتخاب نام صاحبالزمان (عج) برای پایگاه بازمیگردد به خوابی که خود شهید در پایگاه دیده بود. ایشان در وصیتنامهاش هم به این نکته اشاره کرده. در پایگاه فعالیت میکرد و گاهی هم مسئول رسیدگی به امور روستا میشد. وقتی عضو شورای اسلامی شده بود، گفتم: «همه به شما اعتماد دارند. حالا که عضو شورا شدهای، از جایی، گوشه و کناری در شورا پولی بگیر تا بعداً بدهیم!» چند لحظه فقط نگاهم کرد و حرفی نزد. بعد هم گفت: «همیشه یادت باشد از حقالناس دوری کنی که جوابدادن به آن خیلی مشکل است!» وقتی از جبهه به مرخصی میآمد، دوستان و آشنایان به منزل ما میآمدند و شهید جلوی در چهار زانو مینشست و از همرزمان و خاطرات جبهه تعریف میکرد و بعد از اینکه مهمانها میرفتند، باز هم برای من و پدر و مادرش شروع میکرد به صحبتکردن از جبهه. بسیار از خاطرات شهید نعمت غریببلوک که موقع شهادتش کنارش بود و خودش هم ترکش خورد و بیهوش شده بود را تعریف میکرد.
از روزی که برای آخرین بار شهیدتان را بدرقه کردید، خاطرهای دارید؟
مگر میشود از آن روز خاطرهای نداشت؟ روز آخری که محمدحسن میخواست اعزام شود، پدر شهید رو به مادرش کرد و گفت: «بلند شو ببین این بچه دارد چه کار میکند؟ نمیخواهد برود؟ جا میماند.» مادرش بلند شد و در اتاق را باز کرد. با تعجب گفت: «داری قرآن میخوانی؟» از داخل اتاق شنیدم که گفت: «صبر کن! الان میآیم.» موقع خداحافظی ساکش را که برداشت، مادرش او را بوسید و گفت: «برو پسرم! شیرم را حلالت کردم!» به دستهای مادرش بوسه زد. بعد به مادرش گفت: «صدای خودم را وقتی قرآن میخواندم برایت ضبط کردم. هر وقت خواستی گوش کن، آنوقت دیگر دلت برایم تنگ نمیشود. با دیدن لبخندش، احساس کردم که دیگر برنمیگردد.» دخترم فاطمه هم از آخرین لحظات وداعش با پدر خاطرهای زیبا دارد که بارها و بارها برای من تعریف کرده است: «از سر کوچه، جلوی در مدرسه را میدیدم. بچههای کلاس یکییکی داشتند میرفتند داخل مدرسه. از همان جا برگشتم و رفتم جلوی پایگاه. بابا ایستاده بود با دوستانش. با دیدن من نزدیکتر آمد. گفت: «مدرسه نرفتی؟» گفتم: «آمدم تو را ببینم.» گفت: «تو باید بروی درست را بخوانی. من هم میروم و اگر خدا بخواهد برمیگردم.» خداحافظی کردم و برگشتم مدرسه، اما نمیتوانستم بمانم. صدای زنگ را که شنیدم به طرف در دویدم. ناظم مدرسه داد زد: «قربانیان! کجا؟ نباید بروی بیرون مدرسه.» با تمام توانم دویدم. هرچه بیشتر دور میشدم، صدایش را ضعیفتر میشنیدم. جلوی پایگاه رسیدم. اتوبوس حرکت کرد. نفسم گرفته بود. دویدم و دست تکان دادم، اما راننده مرا نمیدید. بعد از چند لحظه یکی از دوستانش مرا دید و پدرم هم متوجه شد. ماشین ایستاد. پدر پیاده شد. خودم را در آغوشش انداختم. بقیه سرشان را از پنجره بیرون آورده بودند و ما را نگاه میکردند. من را بوسید و رفت، بیآنکه حرفی بزند.»
محمدحسن قربانیان از شهدای عملیات کربلای ۴ بود. نحوه شهادت ایشان را برایمان بگویید.
همسرم ۴ دی ۱۳۶۵ در کربلای ۴، منطقه شلمچه، با برخورد ترکش شهید و پیکرش برای سالها مفقودالاثر شد. بعد از عملیات وقتی رزمندهها به روستا بازگشتند، بچهها به تصور اینکه پدرشان هم هست، به استقبال اتوبوس رفتند. اما کمی بعد گریهکنان به خانه آمدند. گفتم: «چیزی شده؟ مگر جلوی ماشینها نرفتید؟» من تازه میخواستم بیایم. گفتند: «همه آمدند، اما بابا نیامد.» همین جمله کافی بود تا یاد آن روزی که دفتر یادداشتش را آورد، بیفتم. گفتم: «کارهایت را اینجا مینویسی؛ نوشتی که میخواهی بروی جبهه؟» گفت: «حالا که در حلبچه شیمیایی میزنند و زن و بچهها را میکشند، ما اینجا باشیم و کاری نکنیم؟ باید بروم.» گفتم: «حالا که داری میروی، به مردم کاری نداشته باش و آنها را تشویق نکن.» گفت: «مسئولیت انجمن با من است. باید بقیه را جمع کنم. همه در دفتر شورا جمع شدیم و یک تعداد هم تصمیم گرفتیم برویم جبهه.» با صدای زنگ در، خاطرات و فکرهای بههمپیچیده داخل ذهنم را رها کردم و رفتم جلوی در. با دیدن آقای اصحابی، معتمد محلهمان، مطمئن شدم دیگر نمیآید. به من گفت: «محمدحسن مفقود شده است.»
یعنی کسی از دوستان و همرزمانش از شهادتش مطمئن نبودند؟
ما نمیدانستیم همسرم شهید شده یا اسیر و کسی هم چیزی نمیدانست. پدر همسرم بسیار پیگیر شد اما خبری نبود. سالهای چشمانتظاری برای من و پنج فرزندم سخت گذشت. هر بار که صدای در را میشنیدیم من و بچهها به طرف در میدویدیم که شاید همسرم باشد یا کسی که خبری از او برایمان آورده باشد. بعضی از روزها که رزمندهها از جبهه میآمدند میرفتیم جلوی اتوبوس تا شاید خبری از همسرم بگیریم. روزهایی که تا رسیدن خبر شهادت بر ما خیلی سخت گذشت. بعد از شهادت محمدحسن، از یکی از همرزمانش شنیدم که بار اول در جبهه، قرآن نجاتش داد. دوستش گفت: «ترکش به سینه راست محمدحسن خورد، اما داخل جیبش یک قاشق و قرآن کوچک بود. قاشق سوراخ شد و به قرآن رسید، اما برای خودش اتفاقی نیفتاد.»
چه زمانی پیکرشان بازگشت؟
پیکر همسرم پس از سه سال چشمانتطاری در ۱۶ مرداد ۱۳۶۸، همراه سایر شهدا در مرز ایران و عراق معاوضه شد و در زردوان شهر دیباج، به خاک سپرده شد.
کمی از نگاهی که ایشان در تربیت بچهها مد نظر داشتند بگویید.
تأکید زیادی بر تربیت دینی و مکتبی داشت. پسرم رضا در این مورد میگوید به خانه که رسیدیم، پدر گردوها را در دستم دید. پرسید: «اینها را از کجا گرفتی؟» گفتم: «از خانه مادربزرگ که میآمدیم و شما جلوتر بودی، درخت گردوی یکی از باغها شاخههاش بیرون بود. چندتایی روی زمین افتاده بود و من آنها را برداشتم.» خواهرها و برادرهایم نگاه میکردند. پدر حرفی نزد. من را به اتاق دیگری برد. چند دقیقه از زشتی کارم حرف زد و بعد گفت: «حالا بدو کفش بپوش با هم برویم آنها را بگذاریم همان جا و برگردیم.» از اتاق که بیرون میآمدم، گفت: «به بقیه حرفی نزن! به همین خاطر آوردمت این اتاق.» خوب یاد دارم خیلی تمایل داشت بچهها نماز اول وقت بخوانند. یک روز نزدیک اذان صبح، بلند شدم و به ساعت نگاهی انداختم و گفتم: «محمدحسن! اذان شده؟» گفت: «بله؛ بلند شو! الان دیگر آفتاب طلوع میکند.» آستینهایم را بالا زدم تا وضو بگیرم. با صدای کمی بلند شروع کرد به خواندن قرآن، گفتم: «آرامتر هم میتوانی بخوانی. بچهها بیدار میشوند.» آیه را که تمام کرد، گفت: «آرزویم این است که بچهها وقتی بزرگ شدند قرآن بخوانند. الان هم بیشتر میخواهم بچهها با این کار برای نماز صبح بیدار شوند.» خیلی به نماز اول وقت اهمیت میداد و هر شب به بچهها نماز و قرآن یاد میداد. شبهایی که خانه بود کتابهای قصص قرآن را برایمان میخواند و توضیح میداد.
کمی از خصوصیات او بگویید.
آنچه از ویژگیهای محمدحسن در اذهان باقی مانده، خاطراتی است که برایتان روایت میکنم. خواهرش میگوید: «برف آنقدر زیاد بود که پاهایش را به سختی بلند میکرد. چند بار هم نزدیک بود با قابلمه غذا به زمین بیفتد. نزدیکتر که آمد، پرده را انداختم و دویدم توی حیاط و در را باز کردم. دستهایش از سرما قرمز شده بود. سلام کردم و گفتم: «داداش! واجب است در این سرما هر چه میخورید برای ما هم بیاوری؟» گفت: «دلم نمیآید شما نزدیکم باشید و من تنها غذایی را بخورم.» گفتم: «داداش! دیگر سنی از من گذشته و بچه دارم، نباید نازم را بکشی.» فردای همان روز باز هم او را از پشت پنجره در حالی که قابلمهای به دست داشت، دیدم.»
وقتی عضو شورا شد همه خوشحال شدیم. گفتم: «عضو شورا شدی و در قرعهکشی هم برنده شدی.» گفت: «منظورت این است که یخچال را بیاورم خانه؟» مادر گفت: «پس قرار است کجا ببری؟ یخچال را در قرعهکشی برنده شدی، بیاور! ما هم که یخچال نداریم.» اما همسرم گفت: «یک نفر است که بیشتر از ما لازم دارد، میدهیم به او.»
بخشهایی از وصیتنامه شهید محمدحسن قربانیان را برایمان بازخوانی بفرمایید.
نکات قابل توجهی در وصیتنامه همسرم هست. در بخشی از وصیتنامه ایشان میخوانیم: «ای عزیزان! همان طور که خداوند در قرآن کریم خبر داد «واعتصموا بحبلالله جمیعاً و لاتفرقوا» یعنی همه به ریسمان محکم الهی که همان قرآن کریم و بیان قرآن که کلام ائمه معصومین (ع) است چنگ بزنید و از یکدیگر جدا نشوید. در آیهای دیگر میفرماید: «جهاد کنید در راه خدا با مال و جانتان که خداوند حتماً اجر شما را در دنیای ابدی میدهد» زیاد دل به دنیا نبندید و آرزوها را زیاد نکنید.»
انتهای پیام