پنجشنبه‌های شهدایی| روایت کودکی مبارز که برادر شاه را وادار به خروج از روستا کرد

خبرگزاری فارس پنج شنبه 22 اردیبهشت 1401 - 14:55
پنجشنبه‌های شهدایی| روایت کودکی مبارز که برادر شاه را وادار به خروج از روستا کرد

به گزارش خبرگزاری فارس از خنج؛ سیاوش ستاری: زیباترین فصل فرهنگ این سرزمین متعلق به خالقان حماسه های عظیمی است که با صلابت اراده و نور ایمان، رهنورد راه مقدسی شدند که پاداش آن جاودانگی و بقا بود.

در لوح تاریخ این مرز و بوم برگ زرین رشادت،شجاعت و فداکاری محفوظ گشته است، هر برگی که ورق میخورد در پهنه زمان های گوناگون همه یک سرفصل مشترک دارد و آن هم سلحشوری و مجاهدت است و زیبایی این تاریخ به تجلی این سلحشوری در تمامِ اقشار و سنین است.

گاهی به ورقی از این تاریخ میرسی که روایت ایستادگی و مقاومت را در سرگذشت یک کودک می بینی!آری کودک اما شجاع و جسور پر از یقین و ایمان و هم اوست که درسِ میهن دوستی و مبارزه با ظلم را در ورای تاریخ برایت نمایان می سازد و تو با سینه ای ستبر به قامت سرو قد بلند میکنی و سرشار از غرور میگردی با داشتن تاریخی که چنین زمردگونه است.

امروز روایت گر زندگی مبارزی گشته ام که اگر به سن و سالش دقت نمی کردم یا در سرگذشتش عنوان کودک به چشمم نیامده بود، هرگز سنش را پایین نمی دانستم چرا که از شجاعتش و آن بصیرت نافذی که داشت باید برایش رده سنی جوان را متصور می شدم، اما او به زیبایی تمام به من و امثال من فهمانده است شیربچه ای بوده که شجاعت را در هیبت کودکی به نمایش گذاشته است، برای او ابهت ظلم و ظالم فرقی نداشته است، اخراج و کتک خوردن در مدرسه برای او تنبیهی نبوده است که به واسطه اش بخواهد دست از اعتقاداتش بردارد، او تا پای جانش ایستاد اگرچه کودک بود اما ترس برایش معنی نداشت سرشار بود از شجاعت و دلیری و آن هنگام که امام خودش را شناخت فریاد یاری اش را سر داد و با قلبی مطمئن و صدایی رسا فریاد بر آورد:«یا مرگ....یا خمینی»

اسدالله شیربچه ای جسور در مقابل شاه

مرداد سال ۱۳۴۷ به وقت هفتمین روز در سیف آباد شهرستان خنج پسری چشم به جهان گشود که نام  اسدالله را بر وجودش گذاشتند، نامی که در سراسر زندگی او تجلی داشت و شجاعت شیر را به دنبال داشت؛ دوران کودکی اش را به روال معمول پشت سر گذاشت تا آن هنگام که رهسپار مدرسه گشت و یک پلان از شجاعتش را در همان مدرسه به رخ کشید.

اسدالله حسینی دانش آموزی دبستانی و مشغول درس خواندن بود سالهای دبستانش مصادف گشت با انقلاب و مبارزات علیه رژیم پهلوی،  آوازه جنایات پهلوی و  مبارزات علیه او به  روستای سیف آباد خنج رسیده بود حالا در این میان اسدالله مبارزه را تکلیف خود می دید اصلا کسی از او چنین توقعی نداشت، پسربچه ای که نهایت سنش ۹ سال بود و باید مثل دیگر هم سن و سالانش سرگرم بازیگوشی و بچگی بود اما او راه مبارزه را انتخاب کرد  از همان کودکی معنای مجاهدت را دریافته بود و اطاعت از شاه و رژیم پهلوی برایش تابویی بود که نباید به قبولش تن در می داد حتی به قیمت اخراج از مدرسه!

از طنین فریادهای مرگ بر شاه در مدرسه تا تحقیر کردن برادر شاه در سیف آباد

شهید اسدالله حسینی اولین کسی بود که فریاد مرگ بر شاه را سر داد، آن هنگام که در دبستان مشغول تحصیل بود و اخبار مبارزات انقلاب به گوشش رسیده بود فریاد مرگ بر شاه را در مدرسه به راه انداخت و همه همکلاسی هایش را به این کار ترغیب میکرد، مبارزه با رژیم پهلوی برای او آغاز گشته بود و آن را در فریادهایش به منصه ظهور می رساند،آنقدر فریادهای مرگ بر شاه را در مدرسه تکرار می کرد که عوامل مدرسه را به ستوه درآورد و شکایتش را به نزد خانواده اش بردند و به مادرش گفتند: اگر اسدالله بخواهد به این کارهایش ادامه دهد مجازات می شود و جایش در مدرسه نیست. اما مثل روز روشن بود که آن شیربچه در دامان شیرزنی پرورش یافته است که زینب وار از عقایدش دفاع می کند و در تأیید حرکت شجاعانه پسرش می گوید: «من به پسرم افتخار می کنم و خودم نیز همصدا با او هزاران بار مرگ بر شاه می گویم.»


عوامل مدرسه که با شجاعت خانواده حسینی و یک صدایی آنها همراه شده بودند و نتوانسته بودند در برابر آن شجاعت ایستادگی کنند تصمیم گرفتند اسدالله را از مدرسه اخراج کنند تا شاید بخاطر ترس از اخراج هم که شده است دست از شعارهایش بردارد اما برای اسدالله شعار مرگ بر شاه به یک عقیده تبدیل شده بود، عقیده مبارزه با شرک و ظلم که برای آن  دست از تحصیل هم برداشت و با شهامت اخراج از مدرسه و کنار گذاشتن تحصیل را به  کنار گذاشتن مبارزه ترجیح داد.

اسدالله  آن کودک شجاع و جسور در مقابل برادر شاه هم با ابهت ایستاد و با عزمی راسخ به تحقیرش کشاند تا در برگ زرین تاریخ این صفحه را به ثبت برساند که یک کودک توانست هیمنه یک رژیم ظالم را به سخره بگیرد و نزدیکترین فرد به شاه را تحقیر کند.

غلامرضا پهلوی برادر شاه به دعوت خان سیف آباد به روستا آمده بود و ایادی رژیم  همه در تدارک این بودند که با شکوه ترین استقبال را از برادر شاه داشته باشند، بچه های دبستان را مهیا کرده بودند برای تمرین سرود تا در برابر برادر شاه به تمجید از خاندان پهلوی بپردازند اما اسدالله وارد میدان شد و با روشنگری همکلاسی هایش را با خودش همراه کرد، در برابر برادر شاه چنان فریادهای مرگ بر شاه سر دادند که دیگر مجالی برای باقی ماندن او نگذاشتند و این چنین است که یک کودک توانست برادر شاه را به تحقیر بکشاند.

یا مرگ یا خمینی

بعد از آنکه مبارزه با رژیم پهلوی پایان یافت وبا سرنگونی این رژیم، انقلاب اسلامی ایران به ثمر نشست اسدالله به عضویت بسیج لارستان درآمد و هنگامی که جنگ تحمیلی و تجاوزهای ظالمانه رژیم بعث عراق آغاز گشت دور جدید مبارزات اسدالله آغاز شد.

اسدالله حسینی در هنگام جنگ تحمیلی چهارده سال سن داشت و آن هنگام بود که با رهبر و امام خویش امام خمینی(ره) آشنا گشت و مجذوب پیر خمین و انقلاب شد، عزمش را جزم کرد و برای مبارزه با رژیم بعث عراق عازم جبهه شد.

جبهه و جهاد برای اسدالله آرامش بود و اگر از جبهه و مبارزه دور می ماند بی قرار بود،آرزویش شهادت بود و عاشق انقلاب آنچنان شیفته کشور و انقلاب گشته بود که می گفت: اگر اسیر شوم و تکه تکه ام کنند، باز هم دست از امام و آرمانش برنمی دارم و می گویم یا مرگ یا خمینی.

مدال طلایی شهادت در طلاییه

با شور و شوق عازم جبهه شد از زیر قرآنی که مادر برای بدرقه اش گرفته بود رد شد دستان مادر را بوسید و گفت: مادر عزیزم اگر شهید شدم گریه نکن، چون گریه تو باعث نگرانی مادران بقیه رزمنده ها می شود و مانع رفتن فرزندانشان به جبهه می شوند.

مادر تمامِ امید زندگی اش را با قرآن و کاسه ای آب بدرقه کرد اما نمی دانست دیگر بازگشتی در کار نیست، اسدالله داوطلبانه به جبهه رفت و به عنوان تک تیر انداز در لشکر محمدرسول الله(ص) به مبارزه با دشمن پرداخت هنگامه ۲۲ اسفند ۱۳۶۲ زمانی که فقط هفت روز به سال نو مانده بود شهید اسدالله حسینی در جبهه طلاییه در عملیات خیبر با اصابت ترکش به کتف و کمرش عیدی خود را از معبودش گرفت و رهسپار سرمنزل مقصود شد.

هنگامی که خبر شهادت اسدالله را به مادرش دادند او در بازار بود و در تدارک خرید عید، شاید در آن لحظات هزارن آرزو بر دل مادر گذشته بود که عید چشمش به جمال پسرش روشن شود اما اینک برایش خبر آوردند که اسدالله شهید شده است، یادش آمد به آخرین سخنان فرزندش:«مادر بعد از شهادتم گریه نکن تا مادران دیگر رزمندگان ناراحت نشوند...» بغضش ا فرو خورد و با زیبایی تمام گفت:«پسرم فدای علی اکبر حسین(ع)»


فرازی از وصیت نامه شهید 

از خانواده ام میخواهم که از رفتن من به جبهه ناراحت نباشند و گریه نکنند، چرا که قرآن میفرماید: گمان نبرید آنان که در راه خدا کشته شده اند، مرده اند؛ بلکه زنده بوده و نزد پروردگار روزی می خورند  لذا از آنان میخواهم برای اسلام گریه کنند.

انتهای خبر/خ

منبع خبر "خبرگزاری فارس" است و موتور جستجوگر خبر تیترآنلاین در قبال محتوای آن هیچ مسئولیتی ندارد. (ادامه)
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت تیترآنلاین مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویری است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هرگونه محتوای خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.