سه حکایت شنیدنی

بیتوته دوشنبه 09 آبان 1401 - 06:36


 

حکایت,حکایت کوتاه

 

 

 

شاعر بي پول

يک شب نصرت رحماني وارد کافه نادري شد و به اخوان ثالث گفت : من همين حالا سي تومن پول احتياج دارم . اخوان جواب داد : من پولم کجا بود ؟ برو خدا روزي ات را جاي ديگري حواله کند. نصرت رحماني رفت و بعد از مدتي بر گشت و بيست تومان پول و يک خودکار به اخوان داد . اخوان گفت اين پول چيه ؟ تو که پول نداشتي . نصرت رحماني گفت : از دم در ؛ پالتوي تو رو ورداشتم بردم پنجاه تومن فروختم . چون بيش از سي تومن لازم نداشتم ؛ بگير ؛ اين بيست تومن هم بقيه پولت ! ضمنا، اين خودکار هم توي پالتوت بود

 

ميرسونمت

يک شب که باران شديدي ميباريد پرويز شاپور از شاملو پرسيد : چرا اينقدر عجله داري ؟ شاملو گفت : مي ترسم به آخرين اتوبوس نرسم . پرويز شاپور گفت : من ميرسونمت . شاملو پرسيد : مگه ماشين داري ؟ شاپور گفت : نه ! اما چتر دارم

 

مراعات همسر

همسر حميد مصدق -لاله خانم - روي در ورودي سالن خانه شان با خط درشت نوشته بود: حميد بيماري قلبي دارد . لطفا مراعات کنيد و بيرون از خانه سيگار بکشيد . خود حميد مصدق هم ميآمد بيرون سيگار ميکشيد و ميگفت : به احترام لاله خانم است

 

منبع:kharabaat.blogfa

منبع خبر "بیتوته" است و موتور جستجوگر خبر تیترآنلاین در قبال محتوای آن هیچ مسئولیتی ندارد. (ادامه)
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت تیترآنلاین مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویری است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هرگونه محتوای خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.