عصر ایران؛ احمد فرتاش - كسانی كه با احمد شاملو آشناترند، به خوبی میدانند كه مرتضی كيوان يكی از موثرترين افراد زندگي او بوده است. آيدا، همسر شاملو، میگويد:
«احمد میگفت همۀ خصوصياتش برازنده و استثنايي بود. حرف زدنش، لباس پوشيدنش، رفتارش و از همه مهمتر نظم و دقتی كه در كارهايش به خرج میداد. هر بار حرف كيوان به ميان میآمد میگفت يك نفر را به قدر تو دوست داشتم، كيوان را. وقتهايی كه بیحوصله يا غمگين بود همين كه اسم كيوان را میشنيد به وجد میآمد و انگار دوباره جان ميگرفت.»
مرتضی كيوان، با اينكه فقط چهار سال از شاملو بزرگتر بود، رهبر فكری شاملو بود و در شكلگيری نگاه شاملو به شعر و ادبيات و هنر و سياست و جامعه، نقش بسيار مهمی داشت. كيوان عضو حزب توده بود كه پس از كودتای 28 مرداد به جرم همكاری با سازمان نظامی حزب توده، دستگير و اعدام شد.
«شصت سال عاشقی»، حكايت عشقِ پوری سلطاني به مرتضی كيوان است. كتاب حاصل چند جلسه گفتوگوی فرشاد قوشچی با پوری سلطانی است. قوشچی روايت دلنشينی از عشق اين دو عضو نه چندان رده بالای حزب توده به دست داده است. نثر كتاب اگرچه چندان درخشان نيست ولی لحن روايت دلنشين است. راوی هم خود پوری سلطانی است و دربارۀ آغاز آشنايیاش با مرتضی میگويد:
«يكی از دوستان مادرم كه با او رفتوآمد و ارتباط نزديكی داشتيم، سياوش كسرايی شاعر بود... سياوش در يكی از شبهای بهار 1330 من را به عروسی برادرش دعوت كرد. آن شب تعدادی از دوستان شاعر و نويسندۀ سياوش كسرايی از جمله هوشنگ ابتهاج (سايه)، احمد شاملو، محمدجعفر محجوب، مرتضی كيوان و... هم حضور داشتند. سايه و كيوان كنار هم نشسته بودند. سياوش گفت: قديمیترين دوستم را به قديمیترين دوستانم معرفی میكنم و من وسط آنها نشستم... آن شب، سر ميز شام بشقاب به اندازۀ كافی نبود، من و كيوان به ناچار در يك بشقاب شام خورديم، اما هرگز باور نمیكردم كه ممكن است روزی با او زندگی مشتركی را شروع كنم.»
تحريرِ حريروارگیِ اين عشقِ نجيب، در زمانهای كه از در و ديوار محركهای اروتيك بر سر عشاق نمیباريد و عشق و وفاداری هنوز اين قدر بیمعنا و بیمبنا نشده بود، كتاب قوشچی را حقيقتا دلپذير كرده است.
خاطرات پوری سلطانی ساده و زيبا و دلنشيناند:
«از دانشكده با هم به خيابان شاهآباد رفتيم. يكی از اولين كافهقنادیهای تهران به نام نوبخت در شاهآباد بود. با مرتضی به بالكن كافهقنادی رفته و بستنی خورديم، بعد به طرف خيابان استانبول به راه افتاديم. در راستۀ شمالی خيابان خانمی روسی بود كه قهوهفروشی داشت، در ضمن فال قهوه هم میگرفت و با فالگرفتن شهرتی به هم زده بود. برای من و مرتضی فال گرفت، به ما گفت دوران عاشقانۀ زيبايي داريد افسوس كه با جدايی همراه میشود، اما هميشه عاشق میمانيد. مرتضی خنديد، گفت ناراحت نباش سرنوشت تمام فالها همين است.»
آيدا دربارۀ پوری سلطانی گفته است:
«من با چه كلماتی بايد بگويم كه شاملو چه احترامی برای همسر بزرگوار كيوان، خانم پوراندخت سلطانی قائل بود! بزرگترين درس زندگی را پوري به ما داد. اين زن يك انسان بینظير است. يك عاشق بیهماورد. پوری به ما آموخت كه... دلدادۀ انسان والا باشيم. مرتضی و پوری فقط دو ماه بود ازدواج كرده بودند كه مرتضی را دستگير كردند و... پوری يك عمر است كه تنها با خاطرۀ كيوان زندگی میكند. در اين سالهای تنهايی زني بوده با تخصص بالا و كاردان و شاگردانی پرورش داده باكفايت. ببينيد مرتضی چه ارج و احترامی در دل پوری دارد كه او يك عمر به پايش ايستاده.»
فرشاد قوشچی هم در كتابش نوشته است: «در ملاقات دوم سؤالی نمودم كه بسيار متاثر شد و البته من هم پشيمان؛ سوال اين بود كه آيا بعد از كيوان هرگز عاشق شده است؟»
تخصص پوری سلطانی كتابداری بود و در اسفند 1393 كتابخانۀ ملی به پاس يك عمر فعاليت حرفهای و ممتازش در كتابداری، مراسم بزرگداشتی برای او برگزار كرد.
حدود نيمی از كتاب، شرح پيشرفت اجتماعی پوری در غياب مرتضی است. او پس از آزادی از زندان در 1333، به اين نتيجه میرسد كه روحيهاش مناسب فعاليت سياسی نيست. سياست را رها میكند و چندی بعد به انگلستان میرود تا در دانشگاه كمبريج زبان آرامی بخواند ولی به علت مشكلات مالی، تحصيلش ناتمام میماند.
پس پوری به ايران برمیگردد و در مقطع فوق ليسانس كتابداری درس میخواند. كتاب «هنر عشق ورزيدن» اريك فروم را هم با راهنمايی و كمك دكتر رضا داوری در دهۀ 1340 ترجمه میكند.
پوری سلطانی دربارۀ روزی كه ماموران رژيم شاه به خانهشان ريختند و مرتضی را براي هميشه بردند، میگويد:
«وقتی هنوز سرگرم بازرسی بودند، از آنها خواستيم كه ناهار بخوريم... به اتاق خودمان رفتيم... گفتم: مرتضی جان، ما به زودی همديگر را خواهيم ديد؟ نگاهی كرد، دستم را گرفت و گفت: به اين زودیها نمیشود، اين بار خيلی مشكل است. گفتم از من اطمينان داشته باش. به مهربانی نگاه كرد و چيزی نگفت. روز آخر هم مانند روز اول آشنايی با هم در يك بشقاب غذا خورده بوديم.»