خبرگزاری فارس چهارمحال و بختیاری؛ مریم رضیپور|قرارمان برای یک عصر پاییزی بود، ساعت چهار از خانه بیرون زدم دیگر نیمه پاییز را هم رد کرده بودیم، هوا سوز داشت و این برای استان ما طبیعی بود گاهی وقتها بین خودمان به شوخی میگوییم ما هیچ وقت فصل پاییز را نمیبینیم و یهو میپریم وسط زمستان البته که اغراق است اما خب حرفهایی است که بین ما چهارمحالیها جا افتاده.
به سر کوچه که میرسم صدای پنبهزدن اُستا اکبر لحاف دوز را میشنوم طبق معمول با چند نفر از این خانومها مشغول چانهزنی است کارش حسابی گرفته گاهی میبینم پسرش را هم برای کمک میآورد بالشت و تشک هم میدوزد برایش نوعروس و غیرنوعروس هم فرقی نمیکند مهم این است که کارش تمیز است. یک بار شنیدم همین اکرم خانم همسایه بغلی دستیمان میگفت خواهرش که خوزستان است جهیزیه دخترش را داده همین اکبرآقا درست کرده خلاصه بگم که کارش به قول خودش نمره یکه.
با دیدن درختان سر کوچه و رنگ برگهایشان نشانی پاییز را یافتم حسابی امپراطوری خود را آغاز کرده بود، نسیم ملایمی میوزید؛ با هر قدمی که برمیداشتم صدای خِش خِش برگها موسیقی شیرینی میشد و تا عمق وجود آدمی نفوذ میکرد و مانند یک چایی قند پهلو گرما میبخشید به جانم.
آن طرف پارک، احمد آقا مشغول پهن کردن بساط خودش بود، یک کافیشاپ کوچک، از اواسط بهار بند و بساطش را آورده بود آن موقعها که هوا گرم بود به بهانه بازی بچهها در پارک خوراکمان بستنی و کیک و شیرینی بود که میخریدیم و نوش جان میکردیم حالا هم که هوا رو به سردی رفته بود بساط باقالی و لبو و این غذای مُدرن امروزی که لعنتی عجب مزه دلچسبی دارد همین که کِش میآید را میگویم ذرت مکزیکی خودمان آخ که نمیدانی چه عطر طعمی دارد وقتی که آویشن و فلفل سیاهش زیاد باشد و البته داغِ داغ بخوری به اینها که فکر میکنم آب دهانم را با قدرت جمع میکنم و قورت میدهم و به نَفس خودم قول میدهم بعد از مصاحبه حتما برمیگردم و یکی از آن لیوان بزرگها را میخرم و در خلوت خودم به دور از های و هوی بچهها و همراه نسیم ملایم پاییزی نوش جان میکنم همین قول و قرارها باعث دلخوشیم میشود و گوشه لبم را کِش میآورد احمد آقا را به خدا میسپارم و راهم را به سمت محل قرار کَج میکنم.
روی یکی از نیمکتها مینشینم هر چه سرمیچرخانم نشانی از آن فردی که تا کنون ندیدهام و تنها چند باری صدایش را شنیدهام نمیبینم آخر این چه عادت بدی است که من بعد از این همه سابقه کاری دارم حتی رنگ لباس و جای مشخصی را هم برای قراره مصاحبه مشخص نکردهام، حسابی کلافه میشوم چند باری این ور و آن ور را نگاه میکنم، گوشی تلفن را از کیفم درمیآورم و شماره آقای موردنظر را میگیرم صدای دلنشینی توی گوشم پخش میشود که میگوید: «دخترم پنج دقیقه دیگر میرسم به حیاط کتابخانه.»
این فرصت خوبی بود برای من که به گلفروشی مورد علاقهام سری بزنم چند وقتی بود حال گلهایم خوب نبود کسالت داشتند از قضا همان روز یک برگ از همانهایی که مریض احوال بودند را گذاشته بودم گوشه جیبم تا به آقای طاهری نشان بدهم وقتی وارد محیط گلخانه و مغازهاش میشدم انگار وارد آسمان هفتم شدهام انگار معراج کرده باشم به قدری اکسیژن و هوای تازه در آن مکان بود که حد و حدود نداشت البته این حال و هوای من بود شاید این حجم از علاقه به گل و گیاه در وجود کس دیگری نباشد خلاصه بگذریم انگار دارم در جنگلهای آمازون قدم میزنم و صدای گنجشکهای رنگارنگ و طوطیها در سرم میپیچد.
شاید دهها بار در آن مغازه قدم زده باشم اما هر بار که میروم انگار همه چیز برایم تازگی دارد مغازه آقای طاهری همیشه شلوغ است؛ خلاصه آن برگ بینوای زرد شده را نشان فروشنده دادم و داروی مورد نظر را گرفتم و از گلفروشی خارج شدم.
ساعتم را نگاه کردم و بلافاصله خودم را به کتابخانه رساندم، پیرمرد ۷۰ و چند سالهای را دیدم که با عصایش به سختی در حال راه رفتن است، ناگهان عذاب وجدان به سراغم آمد که چرا در این هوای سرد با این وضعیت او را به اینجا کشاندهام.
ـ سلام آقای صمدزاده، رضیپور هستم، خبرنگار خبرگزاری فارس.
لبخندی زد و خوش و بِشی کرد، خوبی دخترم حسابی اذیت شدی من با این پاها و کمر خیلی نمیتونم پیادهروی کنم و به خاطر ضایعهای که در کمرم هست همیشه این مشکل را داشتهام این هم سوغات من از جنگ است.
جلوتر راه میرفت من هم پشت سرش دنبال یک نیمکت بود، چندتا کتاب هم دستش بود، قیافهاش داد میزد از آن پیرمردهای خوش صحبتی است که میتوانی ساعتها پای حرفهایش بنشینی و گل بشنوی و بازم هم گل بشنوی و فقط سکوت کنی، برای نشستن چند جا را هم پیشنهاد داد اما من نپذیرفتم گفتم نور نیست؛ عکسهاتون خوب درنمیاد، بنده خدا بدون هیچ اعتراضی قبول کرد.
آخرش هم کنار پلههای ورودی کتابخانه نشست و با خوشرویی پرسید شما دنبال چه هستید که آمدید سراغ من؟
ـ آقای صمدزاده از خودتون بگید، از کارتون، از زندگیتون؟
کمال صمدزاده هستم فرزند محمود متولد سال ۱۳۳۰ در فرخشهر، پدرم گیوهدوزبود و بسیار زحمتکش، خیلی وقتها از پس مخارج زندگی برنمیآمد.
ـ پاپیچش شدم تا بیشتر از آن روزها بگوید از آن روزهای به قول خودش سخت از آن کودکی دشوار که قرار بود به آیندهای شیرین ختم شود.
آن زمان خیلیها به نان شب محتاج بودند
گذران زندگی در آن روزها برای خیلی از خانوادهها سخت بود خیلی کم بودند کسانی که مشکلی نداشته باشند خیلیها به همان نان شب هم محتاج بودند چه برسد به اینکه بخواهند بچههایشان را به مدرسه بفرستند.
مغازه گیوهدوزی پدرم بعد از مدتی از رونق افتاد چون دیگر مردم از کفش استفاه میکردند و پدرم صرفا به تعمیرات کفش اکتفا میکرد و این هم کفاف خرج زندگی ما را نمیداد.
ـ نمیدانم چرا ولی به اینجای حرفش که رسید انتظار داشتم بغض کند اما سرش را بالا گرفت احساس کردم خیلی با افتخار داستان زندگیش را تعریف میکند به قدری مسلط که حتی سروصدای اطرافمان نیز رشته کلامش را پاره نکرد.
کفش واکس میزدم تا خرج تحصیلم را در بیاورم
در آن دوران ادامه تحصیل برای بچهها رویا بود با تمام این مشکلات من به مدرسه رفتم و مواقع بیکاری کفش واکس میزدم یا با نگهداری چند مرغ بومی در منزل هزینههای تحصیلم را فراهم میکردم چون مُزد پدرم کفاف هزینههای تحصیلم را نمیداد.
سالها به همین منوال گذشت دیپلم گرفتم و در رشته ادبیات فارسی دانشگاه اصفهان پذیرفته شدم اما هزینهها بسیار بالا بود و مجبور شدم بعد از یک سال از تحصیل انصراف دهم و به خدمت سربازی برم، بعد از برگشتن از سربازی در آموزش و پرورش استخدام شدم و در همین مدرسه دانش که حالا اسمش شهید صالحی است مشغول به تدریس شدم که بعد از چند وقتی به دلیل یک موضوعی من را اخراج کردند.
ساواک برایم پرونده درست کرده بود
خیلی دنبال کار گشتم به هر سازمان و ادارهای که برای استخدام میرفتم متوجه میشدم که ساواک برایم پرونده درست کرده و از استخدام من ممانعت میکند.
در تمام این مدت برای گذران زندگی کارگری میکردم اما بالاخره نگاه خداوند به سمت زندگیم چرخید و در یک بانک که سهامی عام بود استخدام شدم هر چند که همان جا هم با رشته تحصیلیام مشکل داشتند اما با ۴ هزار و ۸۰ ساعت آموزش ضمن خدمتی که دیدم این مشکل حل شد.
طی تمام مدتی که در بانک بودم به سرعت رشد کردم اما با توجه به محرومیت استان هدفمان چیز دیگری بود و تصمیم گرفتیم در حوزه اشتغال کار کنیم برای همین نیاز به اطلاعات و دانش فنی داشتیم یادم هست آن زمان اوایل انقلاب بود یک نفر از این پزشکان بدون مرز به ایران آمده بود ایدههای خاصی داشت، دوستدار بشریت بود برای بهبود زندگی مردم هر کاری میکرد اما اینجا در چهارمحال و بختیاری خیلی از او استقبال نشد.
اما ما از ایدههای او ایده گرفتیم، ایدههایی که بدون کمک دولت در محیطهای کوچک سبب اشتغالهای خُرد میشد ما این طرح را از روستای خراجی و چند روستای دیگر شروع کردیم.
ـ به اینجای حرفهایش که میرسد تُن صدایش تغییر میکند خوشحالی و ذوق از یادآوری آن خاطرات در صدایش موج میزند و مُدام لبخند میزند و میگوید این حالا اول ماجراست.
به کمک همکارانم در بانک ۱۲۰۰ طرح تولیدی در استان اجرا کردیم
من با کمک سه نفر از همکارانم در بانک یک هزار و ۲۰۰ طرح تولیدی را آن زمان در جای جای استان اجرا کردیم و به سوددهی رساندیم.
پایههای اولیه همین شهرک صنعتی بروجن، شهرکرد و اردل را آن روزها ما بنا نهادیم هر چند بعدها برخی واحدها تعطیل شد و امروز همانها دوباره فعال شدهاند.
بعد از بازنشستگی به کمیته امداد رفتم تا برای مددجویان شغل ایجاد کنیم
از سال ۶۵ تا ۷۱ به اندازه ۶۰ سال در استان کار انجام دادیم، من سال ۸۰ بازنشست شدم بعد از آن به کمیته امداد رفتم و با کارشناسان امداد مشغول ایجاد کار شدیم و در عرض ۲ سال یک هزار نفر را از چتر حمایتی کمیته امداد خارج کردیم آن موقعها گفتن این حرفها هم راحت نبود چه برسد به انجام دادنشان.
ـ قبل از آن که بخواهم با آقای صمدزاده قرار مصاحبه بگذارم میدانستم که ایشان در حوزه اشتغال فعالیت میکنند و مُدام این سوال در ذهنم رژه میرفت پس چرا با وجود افرادی مثل ایشان در چهارمحال و بختیاری، استان ما تا این میزان بیکار دارد؟
همین که ایشان وسط صحبتهایشان سکوت کردند سریع پرسیدم، آقای صمدزاده پس چرا الان وضعیت استان ما به این صورت است و شاخص بیکاری بالاست؟
فقر فرهنگی استان ما عامل آمار بالای بیکاری است
سرش را تکان داد و گفت: در هر منطقهای که فقر مادی وجود دارد باید بدانیم که در آن منطقه ابتدا فقر فرهنگی وجود داشته، باید بدانیم هر زمانی که فقر فرهنگی را برطرف کردیم فقر مادی هم خود به خود برطرف میشود، قضیه استان ما هم همین است.
ـ منظورش را متوجه نشدم، این را خودش هم فهمید و شروع به توضیح دادن کرد.
ما سعی کردیم در چهارمحال و بختیاری فرهنگ اشتغال را جا بیاندازیم، اینکه کار کردن صرفا اداره رفتن و پشت میز نشستن نیست و منفعتها در اشتغالهای غیردولتی است.
این قدیم بود که میگفتند کار دولتی برای دوران بازنشستگی و حقوقش خوب است که این مسئله امروز توسط شرکتهای بیمهای حل شده است.
ما باید اول فرهنگ اشتغال غیردولتی را ایجاد و مردم را راغب کنیم که برای خود شغل ایجاد کنند که در حال حاضر این مسئله ترمز اصلی اشتغال در استان ما است.
برای ایجاد شغل فقط اراده لازم است
به نظر من که سالهاست در این حوزه فعالیت میکنم برای ایجاد اشتغال سرمایه، اطلاعات و دانش فنی لازم است اما مهمتر از ان، اراده داشتن برای شروع یک کسبکار است.
ما در هر کجا که رفتیم اول سعی کردیم این ذهنیت کار کردن را در مردم ایجاد کنیم و بعد سراغ استعدادیابی رفتیم و سعی کردیم با سرمایههای کوچک اشتغالهای خُرد راهاندازی کنیم.
ما در برخی نقاط استان مثل بروجن و باباحیدر و برخی روستاها موفق بودیم اما در همین فرخشهر هر کاری کردیم نشد که نشد.
در یکی از همین روستاها چند سال پیش با یک دستگاه جوجهکشی برای یک خانواده اشتغال ایجاد کردیم و حالا همان روستا قطب تولید مرغ بومی در استان است و یا خانومی که با یک چرخ خیاطی شروع به دوخت لباس محلی کرد الان برای بیش از ۱۰۰ نفر اشتغال ایجاد کرده و به عنوان صادرکننده معرفی شده است، از این نمونهها در این استان بسیار داریم اما در بسیاری از نقاط هم استقبال نشد چون فقر فرهنگی وجود داشت و دارد.
ـ آقای صمدزاده در حال حاضر مشغول چه کاری هستید؟
این را که میگفت صدایش بغض داشت: خیلی وقتها از شهرهای استان دیگری دنبالم میآیند کلاس میگذارند میروم برایشان حرف میزنم، ایده میدهم، مشاوره میدهم خلاصه خوش و بش میکنیم جوانان آن مناطق استقبال خیلی خوبی میکنند.
ـ دروغ نگویم خیلی خودم را نگه داشتم که بیطرفانه با موضوع برخورد کنم، چهارمحال و بختیاری، محرومترین استان کشور با آمار بالای بیکاری؛ آن وقت نیروی کارکُشته ما برود برای استان دیگری فکر و ایدهاش را خرج کند.
بدون اینکه ملاحظه بکنم، جاهلانه پرسیدم آقای صمدزاده پس استان خودمون چه میشود؟ شما متعلق به این مردم هستید...
اینجا کسی من را نمیخواهد...
دخترم اینجا کسی به دنبال ایدههای من نمیآید، من سالهاست بدون هیچ کمک دولتی به دنبال این مردم میدوم اما دریغ از حمایت و استقبال.
من تمام عمرم را برای مردم استانم گذاشتم، سالها به دنبال تک تک این جوانان رفتم حتی زمانی که بازنشست شدم برای تکمیل علم و دانش خودم، وارد دانشگاه شدم و با شصت و خوردهای سال سِن در رشته دکتری اقتصاد فارغ التحصیل شدم که به همین مردم خدمت کنم، ۱۳ کشور دنیا را گشتم تمام تجربیات موفق و ناموفقشان را در ایجاد اشتغال بررسی کردم برای این مردم.
گاهی وقتها خانه به خانه رفتم اما نتیجه نگرفتم در برخی شهرها مثل بروجن و باباحیدر و برخی روستاهای دیگر خوب بود اما خیلی از شهرها نه هنوزم که هنوز است جوانان دنبال کار پشت میزنشینی و حقوق ثابت هستند.
دخترم من تمام تلاشم را برای این مردم کردم بدون دریافت حتی ریالی پول، حالا هم توی همین شهر زندگی میکنم هر کسی کمکی بخواهد من هستم، آدرس خانه من را همه اینجا میدانند اگر هم پیدا نکردند فقط یک پُرس و جو کنند من در خدمتشان هستم برای کار فقط باید اراده کرد بقیه لوازم را خدا فراهم میکند.
هوا سرد شده بود صدای اذان مسجد در فضای کتابخانه و پارک پیچیده بود مقابل مغازه گلفروشی آقای طاهری شلوغ بود چند نفری مشغول خرید گل بودند.
آن طرفتر بوی ذرت مکزیکی احمد آقا آدمیزاد را بیهوش میکرد این را نمیتوانستم نادیده بگیرم چون به خودم قول داده بودم که برگشتنی حتما خودم را مهمان میکنم.
چند دقیقه بعد خودم را با یک لیوان بزرگ ذرت مکزیکی روی صندلی پارک در میان سرمای هوا یافتم بخاری که از روی لیوان بالا میرفت و طعم لذتبخشی که شیره جانم میشد آن لحظه برایم لذتبخشترین حس دنیا بود؛ سرم را چرخاندم اکبرآقا لحافدوز هم حسابی مشغول بود از وقتی که رفته بودم تا همین حالا ۱۰ تایی بالشت درست کرده بود.
به قول آقای صمدزاده بازار کار اینجا سر کوچه ژاله حسابی گرم بود هیچ کس پشت میز و صندلی نبود همه از کارشان راضی بودند اینجا کسی دچار فقر فرهنگی نشده بود.
پایان پیام/۶۸۰۲۴