خبرگزاری فارس، رشت؛ فاطمه احمدی: روز ۲۹ دی ماه سال ۱۳۶۲ ، حوالی نماز صبح بود که زمان به دنیا آمدن فرزندش فرا رسید و به همراه همسرش از روستای شاقاجی سنگر از توابع شهرستان رشت به بیمارستان رفت. به حاج احمد آقا گفت: «از من راضی باش، بدی یا خوبی دیدی حلال کن شاید برنگشتم...» حاج آقا با مهربانی همیشگیاش گفت: «نگران نباش، انشالله خانم فاطمه زهرا (س) پشت و پناهت باشد ...»
وقتی فرزندش به دنیا آمد اتفاق عجیبی افتاد، میگفت: «انگار همراه پرستاران چند خانم دیگر نیز توی بیمارستان کنار تخت بودند. صورتشان یک حالت نورانی داشت و لباسهایشان طور دیگری بود. وقتی پسرم به دنیا آمد آن خانمها زودتر از بقیه رفتند! انگار آمده بودند نشان کرده خدا را ببینند ...»
چرا یوسف؟
نام این فرزند را یوسف گذاشتند. کبری خانم، مادرش خود در گوشش اذان گفت و وقتی یوسف را از خدا هدیه گرفت، خواب دید که نوزاد در گهواره مشغول اذان گفتن است!
کبری خانم درباره علت نامگذاری فرزندش میگوید: «وقتی با احمدعلی آقا درباره نامگذاری پسرمان صحبت کردیم، گفتم وقتی بچه بودیم پدرم از مشهد یک نواری آورده بود که در آن سخنران از پاکدامنی حضرت یوسف (ع) بسیار صحبت میکرد و از همان روزها این نام را خیلی دوست دارم. حاج احمدآقا نیز گفت: «من هم این نام را خیلی دوست دارم. پس اسمش را یوسف میگذاریم.»
کودکِ دائم الوضو
اولین روزی که قرار بود یوسف به همراه برادرش به مدرسه برود، حاج خانم به پسرهایش گفت: «قبل از رفتن غسل مستحبی به جا بیاورید تا در کسب علم و دانش همیشه موفق باشید» بعدها یوسف عادت کرده بود که هر روز صبح با وضو به مدرسه برود. همیشه نمازش را اول وقت میخواند و بعد نهار میخورد.
سفارش به مادر
حاج خانم تعریف میکرد که یوسف همیشه علاوه بر نماز واجبش که اول وقت میخواند به خواندن نمازهای مستحبی و سایر اعمال مستحب نیز تأکید داشت: «با اینکه یوسف فرزند ما بود اما همیشه او ما را به نیکیها سفارش میکرد. مثلا همیشه یک قرآن در دستانش بود و آن را از خودش جدا نمیکرد و به ما هم میگفت: «ما هرچه داریم از این کتاب آسمانی است، مادر جان؛ قرآن خواندن را در هر حالی که هستید از یاد نبرید.»
یوسف از همان دوران نوجوانی به خاطر اشتیاقی که به قرائت قرآن داشت، همیشه از برترینهای حوزه تواشیح و اذان بود. برادرش میگوید: «وقتی اذان یوسف را میشنیدی شک میکردی که آیا صدای یوسف است یا اذان دارد از تلویزیون پخش میشود! در تواشیح هم همیشه به خاطر صدای زیبایش تکخوان گروه بود و الگوی بقیه.»
از یوسف یاد بگیرید!
با اینکه همیشه در هر مسابقه یا مراسمی به دلیل استعدادش در قرآن و نهجالبلاغه از او تجلیل میشد، اما او هرگز به دنبال تشویق نبود و با آن سن کم میگفت: «من برای اینها قرآن نمیخوانم ...»
برادرش میگفت: «ما هرجا بودیم من را به عنوان بچه شلوغ میشناختند و به یوسف سفارش میکردند که من را کنترل کند! به قدری توانایی داشت که داخل هر مجموعهای که میشد کل مجموعه را به او میسپردند و میگفتند: «از آقا یوسف یاد بگیرید..»
یوسف همیشه با قرآن مأنوس بود
سربازِ قاری
در سال ۱۳۸۱ وقتی دبیرستان را تمام کرد به خدمت مقدس سربازی رفت و با جذب در لشکر ۱۶ قدس گیلان به پادشان لوشان اعزام شد. در همان دوران سربازی هم فعالیت قرآنی داشت و در رشته قرائت مقام اول کشور را به خود اختصاص داد. در اواخر دوره خدمتش نیز سرباز نمونه استان شد و هدیهای از این بابت دریافت کرد.
بردارش میگوید: «کمتر پیش میآمد کسی بعد از خدمت سربازی باز هم به طرف نیروهای نظامی رو بیاورد اما یوسف در سال ۱۳۸۵ به دنبال اعلام نیاز سپاه در طیف افسری گزینش و جذب این نهاد شد. سپس به دانشگاه افسری امام حسین(ع) در تهران رفت و مشغول تحصیل و خدمت شد.
امضای امام زمان(عج)
یوسف امضای خودش را بسیار تمرین میکرد. یک بار به خواهر کوچکتر گفت: «اگه گفتی با امضا چی مینویسم؟» خواهرش خیلی دقت کرد اما چیزی دستگیرش نشد. یوسف هم گفت: «نقش امضای من نام مبارک آقا امام زمان(عج) است!» یوسف با ظرافت و زیبایی خاصی ذکر "یا صاحب الزمان(عج)" را نقش امضای خود کرده بود.
ازدواج نمیکنم!
هربار که میخواستند درباره ازدواج با او صحبت کنند یوسف حرف را عوض میکرد. هربار یوسف به خانه میرسید پدر و مادرش حرف ازدواج را پیش میکشیدند. برادرش میگفت: «حتی خانوادههایی میآمدند و پیشنهاد ازدواج دخترشان با یوسف را به خانواده ما میدادند! اما یوسف هربار بهانهای میآورد. علت را که میپرسیدیم، میگفت: «من که خودم خبر دارم و میدانم ماندنی نیستم پس چرا دختر مردم را گرفتار کنم؟ به خدا قسم نیازی به ازدواج ندارم و اگر زنده بودم و باشم چشم حتما ازدواج میکنم ...»
صحبت کردن از شهادت برای یوسف خیلی راحت بود. او از مرگ نمیترسید و مرگ را جز شهادت برای خودش متصور نبود. گاهی که وارد قبرستان میشد و اگر قبری خالی میدید خیلی راحت داخل قبر میشد و دقایقی را در آنجا میخوابید!
در دوران تکاوری به شدت سخت کوش و ورزیده بود
یک تکاور سختکوش
آقا یوسفِ گیلانی ما پس از پایان دوره افسری به یگان ویژه صابرین نیروی زمینی سپاه پاسداران معرفی شد. حضور در این یگان بسیار سخت بود. نیروی جسمانی بالایی میخواست و روحیه معنوی و اعتقادات قوی. یوسف کلیه دورههای سخت تکاوری ویژه یک افسر زبده را با موفقیت گذرانده بود؛ دورههای چتربازی و غواصی، دورههای شرایط سخت در کویر و جنگل و کوهستان و دورههای جنگهای شهری و نامنظم کوهستانی که با عنوان پارتیزانی شناخته میشوند تنها بخشی از این دورهها بود.
محمد عشقی
کبری خانم میگفت: «یک روز وقتی یوسف برای مرخصی به خانه آمد لباسهایش را از ساکش بیرون آوردم تا بشورم. دیدم روی لباسش نام دیگری نوشته شده. پرسیدم: یوسف جان چرا روی اتیکت لباست نوشته "محمد عشقی" نکنه لباس کسی دیگری را اشتباه آوردی؟! یوسف خندید و گفت: «نه مادر جان! برای اینکه در منطقه عملیاتی یا هنگام عملیات شناسایی نشویم یک اسم مستعار داریم ...»
بعدها فهمیدم چون یوسف من عاشق صلوات بود نام محمد عشقی را برایش انتخاب کرده بودند.
سلام بر پدر شهید!
یوسف همیشه شاد و خوشرو بود. حاج احمد آقا، پدرش تعریف میکند: «هر وقت یوسف میآمد خانه تا در را باز میکردم با صدای بلند میگفت: "سلام بر پدر شهید" من دنبالش میکردم و میگفتم: «این چه حرفیه که میزنی؟» اما او میگفت: «باید به خودت افتخار کنی که پدر شهید بشوی مگه چیه؟»
برنامهریزی برای شهادت
آقا یوسف وقتی به مرخصی میآمد بیشتر وقتش را در بقعه متبرکه "امامزاده ابراهیم سراوان" در نزدیکی خانهشان میگذراند. یکبار وقتی به همراه برادرش برای زیارت به بقعه رفته بودند به گلزار شهدای آنجا اشاره کرد و گفت: «این دنیا به کارمان نمیآید. انشالله جای ما اینجا در کنار شهداست ...»
در بسیاری از دست نوشتههای به جا مانده از یوسف نیز بارها همین را گفته بود که دوست دارد بعد از شهادت در این مکان باشد. یوسف با آگاهی کامل، نقشه راه خود را ترسیم کرده بود و با یک برنامهریزی بلند مدت خود را برای رسیدن به شهادت آماده کرده بود.
تسبیح هزار دانه
اولین باری که به همراه جمعی از دوستان به خانه آقا یوسف رفته بودیم، مادرش به ما گفت: «میتوانید توی اتاق یوسفم بنشینید. آنجا صفا و نورانیت خاصی دارد» وقتی وارد اتاق شدیم همان طور بود که حاج خانم تعریف میکرد. انگار هنوز عطر نفسهای یوسف آنجا استشمام میشد. اتاق همان طور دست نخورده بود. سجاده یوسف را باز کردیم و مشغول دعا و نماز شدیم. اما آنچه بیشتر توجهم را جلب کرد، تسبیح سبز زمردی رنگ هزار دانه یوسف بود!
حاج احمد آقا تعریف میکرد: «یوسف از همان هشت سالگی در فعالیتهای مذهبی و برنامههای مسجد امام رضای دهبنه حضور فعالی داشت. یک تسبیح هزار دانه داشت که همیشه در طول روز دستش بود و با آن ذکر میگفت. آن تسبیح را در ۱۴ سالگی زمانی که به همراه برادرش به زیارت امام رضا(ع) رفته بود خرید. گاهی به شوخی به او میگفتم: «بابا جان یک آیتالله هم اینجوری تسبیح نمیزنه که شما میزنی.»
آخرین دیدار با مادر
خیلی وقت بود که کبری خانم متوجه شده بود یوسف اهل نماز شب است. تقریباََ همه شبها برای نماز شب از خواب بیدار میشد. اتاق کوچکی کنار ایوان خانه داشت که به دربِ آن پرده میزد تا نور چراغش مزاحم بقیه نشود و بعد مشغول عبادت میشد.
حاج خانم میگوید: «بعضی شبها تا صبح مشغول عبادت بود. آخرین باری که دیدمش همان شبی بود که برای آخرین بار اعزام شد. چهار روز بعد از آخرین شب احیای ماه مبارک رمضان بود. آن شب مهمان داشتیم. مهمانها که رفتند به حمام رفت و غسل شهادت کرد. بعد از آن نماز خواند و دعا کرد و رفت ... یوسف رفت و دل من را هم با خود بُرد ...
روزهای سخت در مناطق عملیاتی و کوهستانی شمالغرب
التماس دعای شهادت از رهبر انقلاب
یکی از دوستان یوسف تعریف میکند که روزی به صورت اتفاقی در مسیر کوهنوردی مقام معظم رهبری، حضرت آیتالله خامنهای را دیدند و به خدمتشان رفتند. اکثر آدمها در چنینی شرایطی از حضرت آقا میخواهند برای حاجات دنیاییشان دعا کنند یا درخواستی از آقا میکنند اما یوسف وقتی ایشان را دید با شوقی وصف ناشدنی دستشان را بوسید و گفت: «آقا جان! این دنیا برایم مثل جهنم است شما دعا کنید شهید شوم ...»
حضرت آقا نیز در پاسخ یوسف فرمودند: «شما جوانید و به درد انقلاب میخورید ...» اما یوسف باز هم گفت: «آقاجان! دلم هوایی شده ... آقا هم فرمود: «انشالله که موفق میشوید ...»
چندی بعد به برکت دعای رهبر معظم انقلاب یوسف به آرزویش رسید...
مأموریتهای سخت صابرین در مناطق عملیاتی
چندین نفر از همکاران شهید فدایینژاد مطلب عجیبی درباره نحوه شهادت آقا یوسف گفتند: «یک شب قبل شهادت یوسف ما در آسایشگاه نشسته بودیم. یوسف خواب بود، ناگهان از خواب بیدار شد و گفت: «بچهها فردا توی سنگر یک گلوله میاد که فقط با من کار داره!»ما خندیدیم و کمی با شوخی و خنده دست به سرش کردیم. اما یوسف خیلی جدّی گفت: «فردا یک خمپاره میاد تو سنگر و بین شما فقط من شهید میشم!»
ما با حالتی ناباورانه یکم سربه سرش گذاشتیم و گفتیم: «باز تو هوایی شدی؟ ولی شهید باز جدی و محکم گفت: «کسی اگه دوست داره از این دنیا بره فردا کنار من بشینه …!»
فردا همه چیز عادی بود. ما تیر میزدیم، پژاک تیر میزد. همه چیز مثل همیشه بود که صدای خمپارهای که از صبح به صورت نامنظم میزد به نزدیکی یکی از سنگرها خورد. ناگهان یکی فریاد زد: «امدادگر ... امدادگر ... برانکارد ... برانکارد بیارید …» یوسف شهید شده بود! نشستیم روی زمین و ناباورانه به سرمان میزدیم ...یوسف راست گفته بود ... یوسف از ناحیه چپ به شدت آسیب دیده بود و بعد از برخورد ترکشهای خمپاره کنار سنگر افتاد و به شدت خونریزی داشت اما در همان حال در نفس آخر سه بار گفت: «یازهرا ... یازهرا ... یازهرا ...» و این گونه بود که نام یوسف زهرا (س) برازنده یوسف قصه ما شد...
سرانجام شهید یوسف فدایینژاد، پس از گذشت پنج سال خدمت پاسداری در دوازدهم شهریور ماه سال ۱۳۹۰ وقتی تنها ۲۸ سال عمر پر برکت از خداوند گرفته بود در درگیری مسلحانه با گروهک تروریستی پژاک، در منطقه عملیاتی شمالغرب سردشت (تپه جاسوسان) به فیض شهادت نائل آمد.
رازِ سر به مهر
یک روز حاج احمد آقا پدر شهید یوسف فدایی نژاد، وقتی که هر وقت آقا یوسف برای مرخصی به محل میرفت و تا نیمههای شب در امامزاده میماند به او میگفت: « آخه پسر این چه کاریه؟ چرا تا صبح اونجا میمونی؟» یوسف هم میخندید و میگفت: «من با این امامزاده رازی دارم که باید زیاد اینجا بیام» شهید که شد وقتی تابوتش را آوردند امامزاده، رازش را فهمیدم ...
پایان پیام/۸۴۰۰۷