عصر ایران؛ مهرداد خدیر- امروز ۲۱ فروردین، پنجاهونهمین سالروز دومین ترور نافرجام محمدرضا شاه پهلوی است. اگر در نوبت اول هدف 5 گلولۀ ناصر فخرآرایی قرار گرفت که ساعت 3 بعدازظهر روز 15 بهمن 1327 در مقابل دانشکدۀ حقوق دانشگاه تهران به سوی شاه شلیک و شاه را تنها به صورت سطحی زخمی کرد (و همین اسباب شایعات فراوان شد) این بار آن که به جانب او تیراندازی کرد یکی از سربازان وظیفه گارد محافظ بود که رگبار مسلسل را بر شاه گشود ولی هیچ آسیبی ندید زیرا به سبب عجله هم فاصلۀ محل اقامت تا دفتر را خود رانده و هم مقابل ساختمان نایستاده و یکسر روانۀ داخل شده بود و این دو با برنامه هر روزه او تفاوت داشت و همین جان شاه را نجات داد.
او هر روز اندکی قبل از ساعت 9 با اتومبیل و داخل محوطۀ کاخ مرمر روانۀ دفتر مخصوص و طبعاً از سمت راست پیاده میشد و بعد از عبور از مقابل خودرو جلوی ساختمان میایستاد و دقایقی به گزارشی که معمولا سرتیپ هاشمی رییس گارد ارایه میکرد گوش میسپرد و مایل بود این مکالمه ایستاده و مقابل ساختمان و نه در دفتر مخصوص باشد.
رضا شمس آبادی سرباز وظیفه گارد که در حلقۀ دوم محافظان قرار داشت هر روز از دور این صحنه را مشاهده میکرد. او زادۀ روستای نوشآباد کاشان و جوانی 22 ساله بود که به خاطر وضعیت خانوادگی میتوانست از خدمت سربازی معاف شود ولی داوطلبانه جامه سربازی پوشیده بود.
خبر داشت که یکی از بستگان دور پدر در گارد محافظ شاه اشتغال دارد. استوار دوم محمد علی باباییان اهل قمصر که در حلقه اول محافظان شاه بود و با سفارش و تأیید او رضا به محوطه کاخ مرمر انتقال یافت تا در حلقۀ دوم و در ساعات عبور شاه که زمانهای زیادی هم نبود مستقر شود.
عادت شاه این بود که بعد از صرف صبحانه و دریافت گزارش اولیه و نگاهی به روزنامهها و قبل از ساعت 9 درون محوطۀ کاخ مرمر روانه دفتر مخصوص میشد. تا از خودرو پیاده میشد نگاهی به ساعت میانداخت واگر هنوز ساعت 9 نشده بود همان بیرون میایستاد و به گزارش فرمانده گارد دقایقی گوش میسپرد و بعد به تنهایی به داخل ساختمان می رفت.
رضا شمس آبادی محاسبه کرده بود در فاصلهای که شاه از سمت راست اتومبیل پیاده میشود و از مقابل آن میگذرد و دقایقی در مقابل ساختمان میایستد فرصت کافی در اختیار دارد تا با کمی دویدن خود را به شاه برساند و رگبار مسلسل را بر او بگشاید.
اگر ناصر فخرآرایی در 15 بهمن 1327 باید در پوشش خبرنگار خود را به دانشکده حقوق دانشگاه تهران میرساند و همان مکان و زمان (ساعت 3 بعدازظهر) و یک سلاح کمری را اختیار داشت دست رضا شمس آبادی از همه نظر باز بود. چون هر روز در محوطۀ باغ بود با مسلسلی که میتوانست 42 تیر از آن شلیک کند و می پنداشت مو، لای درز نقشۀ او نمی رود و شاه را این ترور خواهد کُشت.
تنها چند ماه قبل حسنعلی منصور نخستوزیر با گلولههای فداییان اسلام به قتل رسیده و تازه قرار بود در 21 فروردین 1344 دادگاه درباره صلاحیت خود برای رسیدگی تصمیم بگیرد و او که دیده بود آن ترور تأثیر چندانی باقی نگذاشت (جز آن که امیر عباس هویدا را به نخست وزیری رساند که هرگز کسی تصور نمیکرد بتواند در جای بزرگانی چون قوام و مصدق و فروغی بنشیند ) تصمیم گرفت سراغ خود شاه برود و این تصمیم را با دوستی به نام احمد کامرانی درمیان گذاشت و او البته به شدت برحذر داشت.
شاه اما آن روز دیرتر روانه دفتر مخصوص شد. آن قدر که منتظر راننده نماند و خود پشت فرمان نشست و در نتیجه نه از سمت راست که از همان سمت چپ پیاده شد و مقابل ساختمان نایستاد و بلافاصله وارد شد و وقتی شمسآبادی رسید و شلیک کرد شاه به داخل خزیده بود و با این که محافظان سررسیده بودند احتیاط کرد و زیر یک میز پناه گرفت.
آن که به سرعت خود را به ضارب رساند و به جانب او شلیک کرد کسی نبود جز همان استوار باباییان قمصری که البته خود با گلولههای رضا از پا درآمد. شمسآبادی با تن زخمی هم از شلیک دست برنمیداشت و این بار استوار دوم آیت الله لشگری سر رسید اما او هم کشته شد و سرانجام گروهبان ساری زابلی بود که رضا شمس آبادی را کشت. در حالی که شاه در داخل بود و تنها صدای تیرها را می شنید و تمام این اتفاقات در کمتر از یک ونیم دقیقه رخ داد و شاه آمد و جسد سه نفر را دید: رضا شمس آبادی، محمد علی باباییان قمصری و استوار دوم آیت الله لشگری (آیتالله یک نام بود و بعد از انقلاب گویا دیگر به عنوان نام ثبت نمیشود.) باغبان (علی زاهدینژاد) و خدمتکار مخصوص (سید حسین حساسی) هم به شدت مجروح شده بودند. شاه به دفتر رفت و به کار روزانه مشغول شد و این بار نحوۀ اطلاع رسانی با 17 سال قبل کاملا تفاوت داشت.
در 15 بهمن 1327 ترور نافرجام بهانه ای شد برای برخورد با حزب توده و بستن دفاتر و نشریات و دستگیری رهبران آنان و اصلاحاتی در قانون اساسی اما این بار در روزنامه ها و رادیو و تلویزیون تازه راه افتاده قضیه را در حد درگیری سربازی مجنون به نام رضا شمس آبادی و همقطاران جلوه دادند که چون در جوار شاه اتقاق افتاد می توانست موجب آسیب به او هم بشود و نشد و به همین خاطر در جلسه روز بعد دولت هویدا در مجلس نه نخستوزیر و نه رییس مجلس به اشارتی گذشتند و چندان بر آن مانور ندادند زیرا ترور نخست وزیر و شاه در فاصله دو ماه و در آغاز استقرار دولت جدید به ریاست فردی که در زمره رجال درجه اول به حساب نمیآمد تصویر یک کشور باثبات را ترسیم نمی کرد و این در حالی بود که در دهه 40 خورشیدی ایران وارد تحولات عمیق اقتصادی با گرایش صنعتی شده و به جلب سرمایه و نظر موافق خارجی نیاز داشت. ( از لفظ «ترور» هم استفاده نشد و به جای ترور نافرجام شاه یا شاهنشاه می گفتند توطئۀ کاخ مرمر یا سانحۀ کاخ مرمر.)
نکته جالب این که بعد از این ترور در رفتار هویدا در قبال محافظت از خود تغییری حادث نشد و با همان اتومبیل پیکان گاه در شهر رفت و آمد می کرد و شاید بیشتر مصمم شد تا این انگاره را جا بیندازد که او کاره ای نیست و یک بار گفته بود من نمی دانم که چرا به اعلیحضرت می گویند شخص اول مملکت؟ آخر مگر شخص دوم هم داریم؟! شاید چون شیفته زندگی و سرخوشی و دم را غنیمت شمردن بود و دیده بود چگونه نخست وزیر را ترور کردندو کشتند و شاه هم در یک قدمی مرگ قرار داشت و جست.
جسد شمس آبادی به نقطه نامعلومی منتقل شد ولی در امامزاده محمد بن زید نوش آباد کاشان سنگ قبری نمادین به نام او نصب شده است.
اشاره شد که رسانه های دولتی چندان به بزرگ نمایی این ترور نپرداختند ولی سالنامۀ دنیا در شمارۀ سال 1345 خود گزارش مفصلی با تیتر "سانحۀ کاخ مرمر" و نه "ترور نافرجام شاه" درج کرد و اطلاعات اصلی این نوشته از آن گزارش است حال آن که آنچه در رسانه های رسمی در سال های اخیر در این باره منتشر شده برگرفته از بخشی از کتاب حجتالاسلام روحالله حسینیان است با عنوان: 14 سال رقابت ایدیولوژیک شیعه در ایران.
آقای حسینیان که با سو گیری های امنیتی شهرت داشت و در جریان کرونا جان خود را از دست داد در آن کتاب می نویسد در آن زمان سازمان انقلابی حزب توده فعال شده بود و پرویز نیکخواه که بعدتر با رژیم همکاری کرد و در جمهوری اسلامی ( به اتفاق جعفریان رادیو و تلویزیون) اعدام شد با همین هدف به تهران آمده بود. ربط قضیه این بود که افرادی چون فیروز شیروانلو و احمد منصوری با نیکخواه همکاری می کردند و این آخری دوست احمد کامرانی بود که با رضا شمس آبادی رفاقت داشت و از زبان او شنیده بود که می تواند شاه را بکشد.
هر چند در روزها و ماه های اولیه سیاست دولت هویدا و دربار شاه این بود که حادثه را چندان مهم و برنامه ریزی شده جلوه ندهند تا حمل بر ضعف نشود زیرا ساواک تشکیل شده و از 15 خرداد 1342 دو سال هم نمی گذشت و آیتالله خمینی تبعید شده بود اما در 27 اردیبهشت 1345 مجلس شورای ملی طرحی تصویب کرد که به موجب آن روز 21 فروردین به همین مناسبت به عنوان روز نیایش نام گذاری و به تقویم رسمی افزوده و هر ساله به همین مناسبت مراسمی برگزار شود. کمتر از یک ماه بعد در 18 خرداد 345 نیز مجلس سنا بر آن مهر تایید زد و به قانون بدل شد. منتها بیشتر روی کاغذ بود و از نیایش چندان خبری نبود چون نیایش بار مذهبی و معنوی دارد و سامان دادن آن از دربار برنمی آمد و ترجیح ملکه مادر هم این بود که در دو روز 28 مرداد و 9 آبان جشن نوزایی پهلوی برگزار کند و دوست نداشتند در روزی که یادآور یک خاطرۀ تلخ برای آنان بوده جشن و سرور برپا کنند.
از نکات حاشیه ای جالب این که بعد از این واقعه شاه نشستن خود پشت فرمان خودرو را به فال نیک گرفت و بیش از قبل اصرار داشت خود گاهی هدایت خودرو را در دست داشته باشد چندان که در پروازها گاهی خود خلبانی می کرد حتی روز 26 دی 1357 که از معزی خواست به او بسپارد و این را برای خود خوش یمن می دانست. ( نقل شده در جاده چالوس هم گاهی از راننده می خواست بایستد و هدایت اتومبیل را به او بسپارد چون رانندگی در بخش هایی از جاده چالوس را بسیار دوست داشت. هم به خاطر زیبایی حیرت انگیز و هم خاطرات نوجوانی در دوران ساخت. اگرچه در مسیر عباس آباد تا کلاردشت ترجیح می داد از جایی به بعد بالا نرود و به کلاردشت نمی رفت چون در مرداد 1332 خاطره بدی از آن داشت. بعد از 25 مرداد که گمان می کرد تخت سلطنت را از دست داده است).
21 فروردین هم نه تنها در برگشت باز خود رانندگی کرد که گفت در شهر چرخی بزنیم و آنجا هم باز خود پشت فرمان بود و میگفت اگر خودم ننشسته بودم الآن اینجا نبودم! (چاره ای جز تکرار واژۀ خود نبود!)
در سالنامۀ دنیا البته از قول یکی از نزدیکان او آمده که جان به در بردن را ناشی از زیارت روز قبل مشهد هم می دانسته است و مجموع این نجات یافتن ها را به نیرویی برتر نسبت می داد و همین اشارات در مصاحبه 6 سال بعد با اوریانا فالاچی تصور او را از شاه تغییر داد که می پنداشت باور ماوراء الطبیعه ندارد.
بعد از انقلاب کاخ مرمر تحویل بنیاد مستضعفان شد ولی محل دفتر مخصوص و ترور از آن جدا و پروژۀ موزۀ هنر ایران در قابل موزۀ قرآن کامل شد و اگرچه کاخ مرمر در اختیار مرحوم هاشمی رفسنجانی بود اما در همان دوران هم موزۀ قرآن که در دورۀ آقای خاتمی افتتاح شد برای عموم قابل بازدید است اگرچه نویسنده ندید تابلو یا نشانی در محل ترور در محوطه نصب کرده باشند. زمان را نمی توان متوقف کرد اما برخی مکان ها یادآور رخدادهایی هستند و با نصب یک کتیبه می توان یادآور شد در فلان تاریخ چه اتفاقی افتاده مانند حیاط ورودی دانشکده الهیات دانشگاه تهران که به ترور دکتر محمد مفتح رییس وقت آن در 27 آذر 1358 اشاره شده یا دفتر حزب جمهوری اسلامی در سرچشمه که اطلاعات انفجار 7 تیر 1360 در معرض دید است. موزۀ قرآن که قبل تر بخشی از محوطه کاخ مرمر و محل وقوع ترور بوده در تقاطع خیابان های ولی عصر و امام خمینی (سپه) واقع است و اگر اشاره نشده شاید نمی خواهند یادآور نجات شاه از ترور دوم باشد.
جان به در بردنی که هم حاصل نظر لطف امام هشتم می دانست، هم تأخیر و عجله در آن روز و هم البته پشت رُل نشستن. قدیمی ترها به فرمان اتومبیل می گفتند رُل. به نقش سینمایی و تئاتری هم.