خبرگزاری مهر - گروه استانها - مریم بردستانی: جمعه است، ساعتی از اذان مغرب گذشته که از هر کوچه و خیابان شهر، مردان و زنان دیار خالو حسین به سمت یک مقصد مشترک گام بر میدارند، برخی انگار قدمهایش را دو تا یکی میکنند تا زودتر به وعدهگاه برسند.
شوقشان به من هم انرژی میدهد تا جلوتر از همه راهی یادمان شهدای گمنام شوم. به مقصد که میرسم کودکان و نوجوانانی را میبینم که چنان با عشق؛ سنج و دمام به دست گرفته و به گردن انداختهاند که گویا تا پیش از این؛ سالها بینشان جدایی سایه افکنده بود و هماینک به وصال معشوق رسیدهاند.
به اطرافم نگاه میکنم، همه انگار مانند من، نگاهشان محو چیزی غیر از مزار و یادمان شهداست، چیزی بالاتر و والاتر که در میان اخلاص کودکان و این همه عاشق، حس کردنش سخت نیست.
بهراستی چرا بیرق و پرچم این عزا، جنسش نه جنس غمهای دیگر است و این اشک، این بر سر و سینهزدنها بهجای اندوه؛ زندگی و حیات میبخشد؟!
سخنران، امامجمعه موقت شهر است، حجتالاسلام محمدجواد عاشوری؛ او که پشت تریبون میرود؛ من هم راهی مدینه میشوم؛ میگوید کاروان کوچک حسین (ع) به کربلا رسید… میگوید کاروان کوچک حسین به مدینه رسید… میگوید او زینب (س) را بههمراه آورد تا حقیقت ذبح نشود… میگوید او حسینش را فدا کرد تا حقیقت ذبح نشود… او میگوید… بشیر هم میگوید… یک آن به خود میآیم، میان هقهق پروانههای عاشقی که آرزو داشتند نه اینجا و نه مدینه، که کربلا باشند، کنار زینب، کنار عباس…
روضهخوان؛ دلهای جمع را تا کربلا میبرد و همه آرزو میکنیم امام غایبمان که آمد، به موقع در کنارش باشیم، دیر نکنیم، چشم و گوشمان باز باشد و نگذاریم کار به فریاد هل من ناصر… بکشد.
«آئین پیشواز محرم» تمام میشود و من، در گوشهای به جمعیتی نگاه میکنم که هر سال محرم برایشان زندهتر از سال قبل است و سخن امام برایم تداعی میشود که این محرم است که ما را زنده نگه داشته است؛ نه ما محرم را.