عصر ایران؛ احسان اقبال سعید - گر خفتگان در دخمههای تنگ تاریخ را می شد صلا و ندا داد تا برخیزند و روزگار رفته را باز بی کم و خش از نو بسازند تا ما هم در آن یگانه روزگاران شریک و هم ساز باشیم شاید روزی در میانهی امردادماه سنهی۱۲۸۵ خورشیدی یکی از آن روزگاران بود که تماشایش از چشم زنگار و زنگ گرفته شهرفرنگ هم حلاوت حلوای ابتدای بهار را داشت.
روزی که مظفرالدین شاه قاجار فرمان مشروطیت را توشیح و مهر نمود تا چراغ عدل مظفری برفروزد و رعیت و امت گام در کفش ملت و مردم شدن بنهند و تاول این و آن و نیز طعم هر سه گان را با هم بچشند. مظفرالدین شاه همان طفل سبیلداریست که ما را بهاد شاه کنونی بریتانیا چارلز می اندازد.
به اندازه عمر چند آدم منتظر ماند تا ردای شهریاری بر تن نماید و اگر نفیر سرب داغ رضای کرمانی بر تن باباشاهش ننشسته بود تنها در همان امیرسرای تبریز مشق طفلانه می کرد و به هنگام صاعقه و غرش آسمان زیر آستان و ردای سید بحرینی میرفت تا ناشناختگانی جان و نانش را درشیشه نکنند و نبرند...صدای نکویی زآن طفل مانده که می گوید قبله عالم که خودش باشد ! زحمت کشید و منت نهاد و چیزی به رعیتهایش بخشید..
فرمان مشروطه را احمد قوام نوجوان بر کاغذ به خط خوش انشا نمود تا مهرشاه بر تن خط خوش ایرانی بنشیند و آرمان در کلمات با لباسی زربفت از جوهر ایرانی دلنشین شود..همان قوامی که چهل و چند سال بعد و در تبعید موناکو باز برای شاه وقت ایران نامه نوشت به خط خوش که مشروطه را پایمال نکن! که عاقبت خوشی ندارد و به راه پدرت نرو! سال 1327 و شاهی که از پس ترور حیاط دانشگاه تهران هوس کرد تا مشروطه را از جان تهی نموده به شیوه پدرش و محمدعلیشاه حکم براند و حکم کند اما.....
نکته همین کلمات آخر است که آئین شهریاری تنها به اراده و تیغ بود و رعیت در پنجه تقدیر و خشم امیر و بیشترش در حکم آب نطلبیده ای که مراد است و تمنای آمدن کسی که مثل هیچ کس نیست و تمام رنج ها را بر باد می دهد و سینمای فردین را هم قسمت می کند...
شاه کم رمق قجر دقیق و درست گفت، او مالک همه چیز بود. نفس و نان مردمان و حتی پلنگان و درختان هم به میل امیر بسته و مردمان اسیر و یا چیزی فراتر و کم تر از...تا پیش از برآمدن عصر اکتشاف و گشودن راز علوم و طبعا رهیدن انسان از ادبار طاعون و جذام و نیز تقدیر و تسلیم، بشر یگانه سقف آسمان را همین ماندن و رنج بردن به امید رستگاری و رهیدن می دانست و بیش از آن جهانی در تصویر و تصورش نمی گنجید.
عصر تازه اما نشان داد انسان می تواند سرنوشت را از سر بنویسد و سرماخوردگی را پایان نداند و در اموری تا اندازه ای تدبیر نماید. خواست تا تسمه حقوق لایزال امیر و گزمه از گردهی نازک خود بردارد و عنان را تنها در برابر عنوان ندهد و تاوان بخواهد از صاحبان امر و دانه دانه زر در خزانه و انبان را بشمارد و تنها وظیفه اش تامین خوشایند و نیز گوشت قربانی خشم امیران و مدعیان خودخوانده نباشد....
اندیشه محدود نمودن قدرت با خواست و اراده جمهور مردمان و نیز راه علاج رنجها را در قانون و مشروطه جستن با تغییرات غرب و نیز شرق عالم بر ذهن جماعتی از ایرانیان عارض شد. نخست زین العابدین مراغه در سیاحت نامه ابراهیم بیگ نگاشت که چگونه شهردار شهر معظم لندن بی حشم و لشکری خدم فربه و دژم ،تنها از مقابل مردمان می گذرد و یک نفر سورتچی سر گذر ریجنت لندن نگاه و اعتنایی هم نمی کند،
اما ترکه بدستان سر راه داروغه تفرش نفیر نفرت انگیز کور شو و دورشویشان دیده تراخم زده رعیت بی نوا را فرسخ ها قبل از آمدن حضرت اجل بصورت عاجل کور می کند....ملکم و ناظم الدوله در عثمانی دستخط گلخانه و عصر تنظیمات را دیده بودن که چگونه خلیفهی شریعت پناه هم با همراهی اهل دیانت و نیز متجددین گردن بر قانون نهاده بود.... دگر رای تنها رای امیر نبود...
پیشتر از مشروطه چشم ناصرالدین شاه از فرنگ رفتگان و جویندگان امر جدید ترسید و خواست تا گلوها را بدرند و کاغذ روزنامه را قدغن نمود وباقی چیزها، اما رودی که به راه افتاده باشد را حایل وسدی کارگر نیست ولاجرم دریا خواهد شد.
نخست به سبب جستجو در متن و معرفت دینی به عنوان یگانه مسیر شناخت و نیز نجات راه و صلاح هم تنها برای تدبیر از آن جسته می شد و البته کسانی هم برای چسباندن نان و نام خود دست به مشاطه گری و تفاسیر شاذ و فراتر از آن می زدند..در دوران ناصری علم بابیه برداشتند و عزم جان ناصرالدین شاه را نمودند و البته تدبیر شدند به سرانگشت امیر نظام و بعدترش ....غوغای تنباکو باز حکایت همان ادباری بود که وطن را وامی گذاشت و تکه های خاک و نیز عایدی جماعت دهقان را بی اعتنا و تنها به حال خوشی برای اجنبی حق مسلم می پنداشت...
مجموعه نمایشی زیبای سلطان و شبان به کارگردانی داریوش فرهنگ را در خاطر دارید که سلطان ناگزیر در جلد و پوستین شبان برای هر چاشت از مرغان رعیت خوان می گستراند و دستی بر سبیل چرب کشیده می گفت اگر می خوریم از مال خودمان می خوریم!.... و آنجا فتوای میرزای شیرازی به عنوان نمایندهی تنها علم و امکان اجتماعی در صحنه باز نقش آفرید فرجام و انجام ها بمانند برای بعدتر داستان....
مشروطه اما توانست تمام ناراضیان را گرد هم آورد تا آنانی که بر نامرادی بشر ایرانی و تمنای بهروزی توافق داشتند و نه بر سر همه چیز و تمام افق ها گرد هم آیند. یکی می خواست تا فراشان و قلندرنمایان از رزق ناچیزش باج سبیل و حق گذر نستانند و بر سرش نکوبند تا لاجرم بشود رضای کرمانی و تپانچه را درقلب شهریار مهمان کند و دیگری خواست از جفای عسگر گاریچی جبار جاده شوسه تهران- قم نسق بکشند تا مشروطه تا خلق بی نصاب تعذیر نشوند...
شاید اگر ناصرالدین شاه در خاک نخفته بود متفرعنانه می گفت برایتان ماشین دودی آوردم تا بروید شابدولعظیم زیارت ...پررویی هم می کنید...سال ها بعدتر کسی که به زیارت رفته و توفیق دوگانهافته بود سرود "چه خوش بود بهک کرشمه دوکار/ زیارت شاه عبدوالظیم و دیدن رخ یار..."
همایون کاتوزیان روایت می کند پدربزرگ دیرسالش به روزگار خردی اش گفته بود که در روزگار مشروطه خواهی از مبلغان آسیمه سر و پرخروش بوده و به مردمان می گفته مشروطه یعنی در خانه هر کدامتان به رایگان یک سنگک بدهند به قد یک آدم..! مشروطه با امید و جانبازی قد برافراشت و مگر اندکانی مخالف و ستیزه جو به تقابل برنخواستند...روایتی است پرآب چشم ...
می گویند دوتن از شناختگان دروازه قزوین که نان از تن و رنج نادانی می خوردند حاضر شدند تا اندوخته خود را پیشکش سم اسبان و غرش قداره و تفنگ سرداران و جانبازان سردار ملی و اسعد بختیاری نمایند کو به صلای بلند می گفتند مشروطه که بشود ما هم از این تباهی خواهیم رست و همگان رستگاری می خواستند...
مشروطه چیان از نحل، پیشه و پیشینه های گوناگون بودند، اما آرمان پروری و تمایل و تلاش برای بریدن ریشهی تیرهروزی گاه حقیقت درخت تناور زندگی دیرسال بشر در میانه ای واقعیات گاه نه چندان شیرین را از یاد بردند و گمان داشتند با سرب و خشم می توان از گردنه حذف و تهدید به فردوس برین آدمیزادی هبوط نمود اما هیهات و هیهات ...
رونق گلوله، بمب و نیز مجازات آنان که سد راه ملت و عوامل ناشناختگان و سارقان مال دولت بودند و به اجتهاد و میل شخصی سکه روز شد. بمب در کالسکه محمدعلیشاه انداختند و در روزنامهجات نوظهور عفت مادرش را لوث و محل تردید دانستند....با گلوله عباس آقا صراف تبریزی اتابک اعظم را بر خاک انداختند و دو کارگر گرجی تبار هم صنیع الدوله رئیس مجلس و از دانایان و درسخواندگان ایران زمین را بر خاک انداختند..
کمیته ای به نام مجازات سربرآورد و هر روز کسی را به بها و بهانه ای بر زمین می انداخت. روزی رئیس غلهی تهران که باور داشتند علت غلا و اشکم های بر پشت چسبیده و رخ های زرد تنها در طمع کلیددار و نفع پرستی است و سرب در حلقوم پاسخ تمام مسئله و روز دگر روزنامه نگار و ... نام تقی زاده هم در ترور سید بهبهانی تباه شد..
اهل شریعتی که به میدان آمد تا میان اندیشه قانون و مشروطه با نص و دریافت از شریعت در سیما و معنا تفاهم و همسازی بیافریند تا صعب اندیشانی که بیم ناک از دهری گری و نیز پیشینه بابی مسلکی برخی مدعیان مشروطه بودند اطمینان کنند و بر اراده ملت نخروشند و دست کم روی ترش نکنند اما انگار گوش ها سنگین بود و حوصله های سبک هم...
شاید تماشای هزاردستان علی حاتمی را رنگ و نوایی دلپذیرتر و البته درامی درخور از آن روزگاران در پیش چشم بنهد..حاصل اما محمدعلیشاهی که مجلس را توپ باران نمود و روزنامه نویسانی چون ملک المتلکین و صور اسرافیل را گلو درید و زنجیر انداخت و بعدتر خشونتی که عارض شد و زمین سبزی برجای ننهاد...شاید انسان ایرانی زمان بیشتری لازم داشت تا بداند صحبت از اهریمن و اهورا نیست و برای زیست بهتر باید میان همین آدم های اینجایی با همه حسن و قبحشان و نیز هراس و دلیری هایشان گام به گام و خشت بر خشت کاری کرد و قدمی برداشت...
روایت اهل غنا و خنیا اما به برآمدن اندیشه و روزگار مشروطه دگرگون شد. تا پیشترش عملهی طرب بودند و از دندان زردان بی اجر اجتماع که از زلف یار و میانه تن می خواندند تا مگر ممر و باریک آبی بیابند...در مجموعه ای تلویزیونی وقتی اهل خانه از دستافشانی شیرینی خوران دردانه فارغ می شوند پیشکار می آید تا برای کمانچه کش و دایرهزن دستمزد و صله ای بستاند..
می گوید "آقا!اینها که آخرت را ندارند و دنیا را هم...چند سکه بیشتر مرحمت فرمایید لااقل دلخوش باشند...."مشروطه اما کلمه را آتشین نمود و برای وطن..."ناله مرغ گرفتار قفس این همه بهر وطن است/ مسلک مرغ گرفتار قفس همچو من است/ فکری ای هموطنان در ره آزادی خویش/بنمایید که هر کس نکند همچو من است".
اینان را عارف بر کاغذ آورد و در گاردن پارتی گراند هتل با کمانچه اصغر کمانچه ای و تار مرتضی خان نی داوود نوحه و نوا کرد.از وطن خواند، مرغ سحر را سر کرد...
جالب است مرتضی خان نی داوود کلیمی ایرانی هم از جان بر تن تار پنجه کشید و خواست تا همگان و همگنان بدانند در رویای آزادگی و آزادی و نیز نان محتوم و جان محترم، تمام زادگان وطن هم داستان اند و همدل....ارباب کیخسرو شاهرخ زردشتی بنای مجلس را در بهارستان از وراث سپهسالار خرید و مدرس گفت اگر در مجلس یک تن مرد باشد همین ارباب است و یپرم خان ارمنی فارغ از قضاوت درباره کارکردهای بعدش در شمول جمهور ملت در آمد...این است تعریف رویای مشترک..
از عارف گفتیم و حیف است تصنیف اش برای پایان استبداد صغیر محمدعلیشاهی و بازگشایی مجلس را به جام جان نشنویم و نخوانیم
"هنگام می و فصل گل و گشت و چمن شد/دربار بهار تهی از زاغ و زغن شد/از ابر کرم خطه ری مشک ختن شد..." و این گونه خنیا و رامش از مطرب و غنا راه بر شان و استغنا برد و خیال وطن و انسان برابر پخته شد.....
* بیت زیبا در تیتر مطلب سروده آقای بهمن میرزایی است.