«تاریخ ما، تاریخ مذکر است»؛ این جمله دکتر رضا براهنی گرچه از یک واقعیت تاریخی پــرده برمیدارد، ریشه و علل بسیاری از رفتارهای فمینیستی افراطی در جامعه معاصر را نیز به خوبی بازنمایی میکند. تاریخ مذکر مبتنی بر تفسیر و نگاه مردانه به تحولات تاریخی و اجتماعی است که قطعاً برساخته ذهنیت و ساختار روانی مرد است و چهبسا اگر از منظر یک زن به تاریخ نگاه شود، داستان دیگری از آن بیرون بیاید. روانشناسان معتقدند که اساساً دنیای زن با مرد خیلی متفاوت است و گویی آنان در دو جهان زندگی میکنند.
به گزارش هم میهن، این ساحتهای دوگانه، شکافی ماهوی در درک واقعیت ایجاد میکند. این تحمیل نگرش مردانه بر ساخت اجتماعی و تاریخی واقعیت به تاسیس هسته مقاومت از سوی زنان انجامیده و این فرآیند همواره در حال زایش و رویش است. آنگونه که حرکت در جهت احقاق منافع و حقوق انسانی زنان که در قالب جنبشهای اجتماعی حقوق زن صورت میگیرد، گاه چنان راه افراط میپیماید که گویی میخواهد تاریخ را اینبار مؤنث جلوه دهد و باز تاریخ تکساحتی از تجربیات بشری ارائه کند. این تنها واکنش عاطفی یا عقدهگشایی تاریخی است، نه کنش عقلانی و منطقی!
در سالهای اخیر ذیل جنبشهای زنانه، مفاهیم، مصداقهای آن و جریانهای فمینیستی که در صدد جبران وضعیت تاریخی زنان برآمدهاند مباحثی مطرح شده است که بیش از آنکه مبتنی بر نیازهای واقعی و خلأهای تاریخی باشد، از یک معرفتشناسی کاذب و زنشناسی وارونه نشأت میگیرد. برخی از عملکردها و رویکردهای جنبشهای مدافع حقوق زنان در جامعه ما آدمی را به یاد نظریه شرقشناسی ادوارد سعید میاندازد که مطابق با این نظریه، شرق برساخته غرب است تا هویت و هژمونی آن بر عالم ذهنی و عینی این جوامع استمرار یابد و درواقع غایت این شرقشناسی (وارونه) بسط تاریخی غرب است که بازتولید معنایی این نظریه را میتوان در برخی مصادیق عملی فمینیسم بازیافت.
مثلاً ایجاد دانشگاه مستقلی برای زنان یا تاسیس رشته مطالعات زنان، پارک زنان و اساساً هرگونه تفکیک جنسیتی که در جامعه در ذیل دفاع از حقوق زن انجام میگیرد و هر روز نیز بر تعداد آن افزوده میشود، درواقع یک نوع زنشناسی وارونه است که زیرپوست خود به فربهی بیشتر سوژه مذکر میانجامد و هژمونی تاریخی آن را تمدید میکند. رویکردهای اینچنین، این معنا را در پس صورتهای ظاهراً عقلانی خود القاء میکند که زن هویتی متفاوت از مرد (انسان) دارد، باید بهشکل گونهای متفاوت از عالم بشری جدا شود و در قالبهای ویژهای بررسی شود.
مگر جنسیت موضوع علم قرار میگیرد تا مبتنی بر آن رشتهای دایر شود؛ در اینصورت چه فرقی است میان مطالعات زنان با گیاهشناسی و مطالعات جانوری. چه امر خارقالعادهای در زنان وجود دارد که برای کشف آن علمی خاص مورد نیاز است؟ یا زنان چه فرقی با مردان دارند که دانشگاه و پارکی مستقل برای آن تاسیس میشود. این جداسازیهای تصنعی در جامعه نهایتاً به استحکام موقعیت و مقام مردان میانجامد؛ چنین نگرشی شبیه به جداسازی کودکان استثنایی از مدارس عادی و آموزش ویژه به آنان است.
درواقع تفکیک زنان از جامعه مردان وضعیت استثنایی و ویژه برای آنان قائل شدن، تبدیل زنان (سوژه) به ابژههای صِرف است که درنهایت منجر به تقویت و هژمونی سوژه مذکر میشود و بهجای درک عالمانه و معطوف به تحول به شناختی وارونه و غیرواقعی از دنیای زنان میانجامد. به قول سیمون دوبووار: «زن، زن به دنیا نمیآید، زن میشود». بسیاری از این زنشدگی و جنس دوم بودن دقیقاً از درون اندیشههای زنمدارانه بیرون میآید و بهجای کمک به درک وضعیت حقیقی زنان، تنها نگاه تکساخته به تاریخ و انسان را از مرد به زن تغییر میدهد و جابهجا میکند. آسیبشناسی وضعیت زنان از درون دچار نقصان و به نقدی خودبنیاد محتاج است؛ نقدی که مبتنی بر عقلانیتی فراجنسیتی باشد.