همشهری آنلاین - سیدسروش طباطباییپور: بچهها در کلاس آرام بودند و محو تماشای ترنم عشق که در رفتوآمد بود. یاد عزیز دلم، مادر مهربانم افتادم. به آنها گفتم مادر، نمونه بارزی از انسان عاشق است که بارها و بارها در مسیر زندگی، بر سر دوراهی عقل و عشق همیشه تصمیمی عاشقانه میگیرد. برایشان گفتم که بارها در نوجوانی، بیمار شدم و بعد از رسیدگیهای اولیه، مادرم میتوانست تصمیمی عاقلانه بگیرد و خودش هم دمی بیاساید، اما او عاشقانه، بالای سرم مینشست و تا صبح چشم بر هم نمیزد تا نکند خم به ابروی تحفهاش بیاید.
بیشتر بخوانید:
تور تهرانگردی بدون منتکشی!
برای نمونه، از خمسه نظامی خواندم، از مجنون؛ از عاشقی که عقل را دست به سر کرده بود و لیلی را عاشقانه دوست میداشت؛ عشقی که حتی سر سوزنی هم بوی خودخواهی نمیداد.
به بچهها گفتم مجنون، عاشق بود؛ آنجا که لیلی را تنها برای خودش میخواست و در کعبه و در محضر خداوند اعتراف کرد که حتی حاضر است باقیمانده عمرش را به لیلایش ببخشد تا او دمی بیشتر زندگی کند: از عمر من آنچه هست بر جای / بستان و به عمر لیلی افزای
احسان دستش را بلند کرد و گفت: «آقا بیخیال! این حرفا مال قصههاست! الان همهچیز رو انگشت حسابکتاب میچرخه! توی این روزها دیگه کسی حاضر نیست نفع شخصیش رو کنار بذاره و عاشقانه رفتار کنه!»
دلم میخواست بحث را خود بچهها ادامه دهند که چنین شد. سعید گفت: «ولی خودخواهی هم یه جامعه رو نابود میکنه.» و رادمهر ادامه داد: «همین زنگ تفریح قبل، توی حیاط، ساعت بازی کلاس ما بود. اگه بقیه کلاسها از سر خودخواهی وارد زمین بازی میشدن، دیگه ما نمیتونستیم والیبال بازی کنیم.»
بهترین فرصت بود. گفتم: «پس بهنظر مییاد بچههای کلاسهای دیگه هم رفتاری عاشقانه انجام دادن، یعنی خودخواهیشون رو کنار گذاشتن و بهخاطر شما وارد زمین نشدن.»
خلاصه در کلاس جنگ میان پله عقل و عشق درگرفته بود تا اینکه صمدی از ته کلاس، در کنار شوفاژ خودش را باد زد و گفت: «آقا پختم! میشه پنجره رو باز کنیم؟» که رادمهر پیچید جلوی حرفش و گفت: «آقا پله عشق حکم میکنه بهجای بازکردن پنجره که باعث هدررفت انرژی میشه، به فکر بقیه هم باشیم و شوفاژ رو خاموش کنیم!» که همه خندیدند. خوشحال بودم که بچهها فهمیدهاند در جزئیترین بخشهای زندگی هم میشود عاشقانه رفتار کرد. سعید به لامپهای پر نور بالای سرش نگاه کرد و گفت: «مثلا همین برق! رفتار عاشقانه میگه بهتره لامپ اضافی رو خاموش کنیم تا... ا.» که یکهو لامپها چشم خوردند و برق کلاس رفت و تاریکی آمد و بچهها روی پله عشق، همینطور لنگهپا ماندند!