برترینها: پاییز ۸۳ را این روزها خوب یادم است. سفره افطاری که جمع میشد تمام خانواده پای تلویزیون منتظر صدای اخشابی میماندند تا ماجراهای آقا ماشاالله را تماشا کنند. حالا از آن روزها خاطراتش مانده. پس از تماشای چندباره بازسازی نوستالژی قیمهها و ماستها در جوکرِ علیخانی انگار دوز خاطرهگردیهایم بیشتر شده. همانجا که حمید لولایی ناگهان ۲۰سال خاطره را عین آوار بر سرم میریزد. راستش این روزها بیش از همه اوقات دیگر دلتنگ همان سالها میشوم.
از وقتی که این ویدئو را در اینستاگرام باز کردم منقلبم. الحق که ادیت دراماتیکی هم سوار کار بود. اصلا شاید شان نزول علی صادقی و حمید لولایی در جوکرِ تازه بازسازی همین سکانس بوده تا من و امثال من را ببرد به روزهایی که زندگی اینقدر سیاه و سفید طی نمیشد. پس پرت شدم به آن دوران شیرین؛ جایی که حداقل رویا را میشد برای لحظاتی در ذهن مرور کرد. سنی نداشتم که ندانم یک صبح را به شب رساندن در این آشفتهبازار چه مرارتی دارد.
آن روزها خندیدن بخش ثابت روزمرگیهایم بود. روزمرگیهایی که با سختی بیداریِ اول صبح برای رفتن به مدرسه و تحمل زنگ مزخرف ریاضی آغاز میشد اما پس از آن که حوالی ظهر به خانه برمیگشتم تازه هیجان شروع میشد. هیجانِ دنیایی تازه که چیزی از درس و مدرسه نمیدانست و کامپیوتر به مثابه لذت بردن از باقی دقایق روز بود. جلوتر رفتم. یک آقایی آمد و دنیایمان را تکان داد. تیم ملی هم قرار بود مکزیک و آنگولا را ببرد اما خب نبرد. انگار تازه داشت ناملایمتیها شروع میشد. از حمید لولایی و علی صادقی هم خبری نبود. کویرِ روزهای خوب بودیم که ناگهان تبلیغات "بزنگاه" شروع شد. بزنگاه آخرین خاطره خوبیست که از آن سالها دارم. بعدش انگار تلویزیونمان برفکی شد.
جلوتر رفتم. فهمیدم ساختمان وزارت کشور در میدان فاطمیست. بعدش اخبار دلار آمد. با قطعنامههای سازمان ملل آشنا شدم. جلوتر رفتم. دلار از هزار به دوهزار پرید. زندگی ما هم پرید. مرد دیگری آمد و کلیدی به دست داشت. تیم ملی کره را در اولسان برد. خیابانها از این حماسه، بنفش شد! قرار بود زندگیمان زیر و رو شود. تصویر عطاران با تلویزیون غریبه شده بود. جلوتر رفتم و تلویزیونمان شده بود آلبوم تصاویر ظریف در وین و ژنو. میگفتند همه چیز مثل سابق میشود. دانشجو شده بودم. ترامپ آمد و پلاسکو ریخت. تخم مرغ گران شد. دلار به 6000 تومان پرید و زندگیمان دوباره زیر و رو شد. دانشگاه تمام شد. جلوتر رفتم. تازه فهمیدم بنزین چه ماده مهمیست. هواپیما سقوط کرد و بعدش هم کرونا آمد.
قرار بود تابستان شود و ماسکها را برداریم اما نرفت که نرفت تا ذره ذره کم و کمترمان کند. فهمیدم اوکراین خیلی به روسیه نزدیک است. پاییز شده بود. فکر میکردم فقط ساختمان شبکه دو در خیابان الوند است اما خب ساختمانهای دیگری هم بود. پاییز دیر تمام شد. از انگلیس و آمریکا هم باخته بودیم. جلوتر رفتم. خواستم بخندم اما خبر خندهداری نبود. متورم شده بودیم. مرد دیگری آمد تا برایمان یک زندگی معمولی را به ارمغان بیاورد. علی صادقی و حمید لولایی برگشتند. جوکر آمده بود. علی دوباره قیمهها را در ماستها ریخت و حمید همان سوال را تکرار کرد. علی بهتزده شد. او هم با ما این راه 20ساله را طی کرده بود. حمید هم لبخند زد (شما بخوانید فرو ریخت).
حالا ما با دیدن این ویدئو اشک میریزیم. مرثیهای شده برای نسلی که جنگ ندید اما همه چیز دید. حالا نه ما آدمهای 20سال پیش هستیم که پس از افطار پای تلویزیون بنشینیم و نه حمید برای ما آقا ماشاالله میشود. تیم ملی از قرقیزستان گل خورد. از خانه بیرون میزنم. چراغی روشن نیست. حتما برق رفته. آن موقعها برق هم بود. 20 سال زیاد نیست، عمرِ آدمیست...