پژمان بختیاری غزلسرایی قدرتمند بود که به شیوه شاعران قدیمی شعر میگفت اما رگههایی از نوجویی و تازگی نیز در کارهایش دیده میشود. البته غیر از غزل در اکثر قالبها شعر مینوشت و علاوه بر آن کتاب هایی را هم به فارسی ترجمه کرده است. دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی در کتاب «با چراغ و آینه » درباره او مینویسد: «یکی از شاعران بزرگ این عصر که بر زبان و ادبیات فرانسوی اشراف داشته، شادروان حسین پژمان بختیاری است. در مجموعههای شعری که از او نشر یافته به تاثیر پذیری خود از شعر فرنگی اشاره کرده است.»
پژمان بختیاری در سال ۱۳۵۵ به دلیل ابتلا به سرطان در گذشت. برخی شعرهای او با صدای خوانندگان متفاوتی به گوش مردم رسیده است.
۱
در کنج دلم عشق کسی خانه ندارد
کس جای در این خانه ویرانه ندارد
دل را به کف هر که دهم باز پس آرد
کس تاب نگهداری دیوانه ندارد
در بزم جهان جز دل حسرتکش ما نیست
آن شمع که میسوزد و پروانه ندارد
دل خانه عشقست خدا را به که گویم
که آرایشی از عشق کس این خانه ندارد
گفتم مه من! از چه تو در دام نیفتی؟
گفتا : چه کنم دام شما دانه ندارد
در انجمن عقل فروشان ننهم پای
دیوانه سر صحبت فرزانه ندارد
تا چند کنی قصه اسکندر و دارا
ده روزه عمر این همه افسانه ندارد
از شاه و گدا هرکه درین میکده ره یافت
جز خون دل خویش به پیمانه ندارد
۲
قطرهای آبم ز چشمی اشکبار افتادهام
پارهای آهم به راهی بیقرار افتادهام
آتشم در خرمن آمال خویش افکندهام
نالهام در دامن شبهای تار افتادهام
بوسهای نشکفتهام در موی او پیچیدهام
حسرتی بیحاصلم در پای یار افتادهام
اشک چشمم آیت نومیدیام ای جان ولی
در رهت از دیده امّیدوار افتادهام
گر جوانی میکنم در عشق او عیبم مکن
برگ خشکم در گریبان بهار افتادهام
روزگاری چون نگه جا داشتم در چشم خلق
من که چون مژگان ز چشم روزگار افتادهام
سینهام لبریز گوهر بوده وز دریای عشق
چون صدف با دست خالی برکنار افتادهام
کیستم من؟ چیستم من؟ خسته ای دیوانهای
نی غلط گفتم که از دیوانگان افسانهای
۳
یک نفس در ناله و یک لحظه در زاری گذشت
خوشترین ایام عمر من به غمخواری گذشت
تا نهال هستی ام از خاک گیتی سر کشید
همچو نرگس عمر کوتاهم به بیماری گذشت
خار جور دوستان آزرده جان من ولی
چون گل ایام حیاتم در کم آزاری گذشت
تا نشد تاریک چشم عمرم از باد اجل
شمع سان شبهای تار من به بیداری گذشت
دست گردون تا نمردم بندم از پا بر نداشت
چون چراغ برق عمرم در گرفتاری گذشت
آسمانش بر فلک خواهد رساند از اعتبار
هرکه دورانش چوشاهین در ستمکاری گذشت
روزگار رفته را پیش نظر دارم مدام
لیک درچشم تو آسان است و پنداری گذشت
۴
ما هم شکسته خاطر و دیوانه بودهایم
ما هم اسیر طره جانانه بودهایم
ما نیز چون نسیم سحر در حریم باغ
روزی ندیم بلبل و پروانه بودهایم
ما هم به روزگار جوانی ز شور عشق
عبرت فزای مردم فرزانه بودهایم
بر کام خشک ما به حقارت نظر مکن
ما هم رفیق ساغر و پیمانه بودهایم
ای عاقلان به لذت دیوانگی قسم
ما نیز دلشکسته و دیوانه بودهایم