به گزارش همشهری آنلاین، نوجوان ۱۵ سالهای که توسط پلیس دستگیر شده بود، به کارشناس اجتماعی کلانتری رسالت مشهد گفت: کودکیم را در یکی از روستاهای اطراف مشهد به همراه خانوادهام گذراندم. تعداد خواهر و برادرانم آنقدر زیاد بود که هرکس میپرسید چند خواهر و برادر هستید، با انگشتانم حساب میکردم! خودم فرزند آخر بودم و در خانوادهای کاملا سنتی بزرگ شدم. سپس تصمیم گرفتیم بعد از سالیان طولانی سکونت در روستا به شهر مهاجرت کنیم. پدرم که در روستا کشاورز بود زمینهایش را فروخت و یک خانه معمولی پایین شهر خرید و به کارگری در سرگذر مشغول شد.
۳ سال از زندگی در شهر گذشته بود که روزی مصالح ساختمانی روی سر پدرم سقوط کرد و او در محل کارش به خاطر جراحات شدید از دنیا رفت و ما را برای همیشه تنها گذاشت. غم بزرگی خانواده ما را فراگرفت و مسئولیت من سنگین شد تا جایی که مدرسه را در مقطع راهنمایی رها کردم و دنبال کار گشتم، اما کمتر کسی حاضر میشد به یک پسر ۱۲ ساله که از هیچ کاری سررشته ندارد، کار بدهد.
بعد از مدتها جستجو، وقتی در پارک روی نیمکت نشسته بودم و غرق در افکار خودم بودم، مردی حدود ۴۰ ساله کنارم نشست و سیگاری روشن کرد. او سعی داشت با من ارتباط بگیرد. نمیدانم چه شد که وقتی به خودم آمدم، ریز و درشت زندگیم را برایش بازگو کرده بودم؛ از فوت پدرم گرفته تا بیپناهیهایم و مشکلات اقتصادی زیادی که داشتیم و بدهیهای پدرم که تنها میراث او برای ما بود. برایش درددل کردم.
- سرانجام شوم رابطه غیراخلاقی دختر جوان با همکار متأهلش | کلید خوردن تباهی در سفر مازندران
- خیانت زن شوهردار به جنایت ختم شد | گفت تو را به همه آرزوهایت میرسانم!
ابراهیم که از حرفهای من متاثر شده بود، گفت من برایت یک کار سراغ دارم، پول خوبی هم میدهند، فقط باید در روز چندتا بسته برای کسی ببری و تقریبا کار پیک را داری. وقتی میزان حقوق را شنیدم از خوشحالی چشمانم برق میزد. برایم دوچرخه نو خرید تا مسیرهای طولانی را با آن بروم. روز اول وقتی پاکت کاغذی را که محتوای آن مشخص نبود به دستم داد، از او پرسیدم این چیست؟ گفت تو فقط وظیفه داری ببری، نه اینکه سوال کنی!
۲ ماهی از شروع کارم گذشته بود و پول خوبی به من میداد. من هم حسابی به خرج خانه کمک میکردم و از شرایط پیش آمده راضی بودم. یک روز که در راه رساندن یکی از بستهها بودم، باران گرفت و صورتم را خیس کرد. مدام قطرات باران به صورت و چشمانم میخورد و باعث شد دیدم به اطراف کاهش پیدا کند. در این شرایط با خودرویی تصادف کردم و تمام لباسهایم گلی و خیس شد. بسته کاغذی هم در گودال آبی افتاد که به خاطر بارش باران جاری شده بود. خوشبختانه آسیب جدی ندیدم و فقط آرنجم زخم سطحی برداشت و خونی شد. بیشتر نگران آن بستهای بودم که قرار بود به مقصد برسانم.
از جایم به سختی بلند شدم و برخلاف اصرارهای راننده به درمانگاه نرفتم. بسته را از آب بیرون کشیدم که پاره شده بود. محتوای بسته را که دیدم، تنم از ترس شروع به لرزیدن کرد. باورم نمیشد در این مدت من ناخواسته ساقی مواد مخدر شده بودم. سریع خودم را به صاحبکارم رساندم و ماجرا را برایش بازگو کردم و گفتم دیگر حاضر به ادامه کار نیستم. اما او با حرفهای وسوسهکنندهاش باعث شد نظرم تغییر کند. در یک لحظه مخارج خانوادهام و نیازهای شدید مالی که با چنین درآمدی رفع میشد، به خاطرم آمد و مصمم شدم. از آن روز به بعد آگاهانه کار خلاف میکردم و برایم عادی شده بود.
یک روز به سرم زد خودم مصرف مواد را تجربه کنم. وقتی موضوع را به ابراهیم گفتم، استقبال کرد و در خانه خودش برایم بساط استعمال را چید. متاسفانه این مواد مجانی و تامین کردن مکان برای مصرفم باعث شد روز به روز اعتیادم بیشتر شود. یک روز صبح که به خانهاش مراجعه کردم، دیدم ماموران انتظامی در خانهاش را میزنند. سریع خودم را پنهان کردم و با چشمهای خودم دیدم که او را دستگیر کردند و به کلانتری انتقال دادند. تا توانستم از آنجا دور شدم و خودم را به خانه رساندم.
از آن روز به بعد دیگر نه درآمدی داشتم و نه میتوانستم هزینه مصرف موادم را تامین کنم. تصمیم گرفتم در مکانهای شلوغ به جیببری مشغول شوم. گاهی زباله هم جمع میکردم. خلاصه روزگارم را میگذراندم تا اینکه یک روز گوشی همراه مردی در جیب لباس گرمکن ورزشیاش توجهم را جلب کرد. من که به جیببری عادت داشتم، سعی کردم به آرامی آن را از جیبش خارج کنم، اما حواس او جمع بود و ناگهان مچم را گرفت. تلاش کردم فرار کنم، ولی نشد و دیگران را هم صدا زد و کمک خواست. در یک لحظه خودم را در محاصره و تنگنای افراد زیادی دیدم که در اطرافم حلقه زده بودند. طولی نکشید که دستبند قانون بر دستانم گره خورد و نیروهای انتظامی مرا به کلانتری آوردند.
با صدور دستوری ویژه از سوی سرهنگ مجتبی حسینزاده (رئیس کلانتری رسالت مشهد ) تحقیقات افسران زبده دایره تجسس برای ریشهیابی سرقتهای دیگر این نوجوان ادامه دارد.