ریشه بسیاری از شکستهای غرب در قبال انقلاب اسلامی به فهم نشدن انقلاب اسلامی توسط غرب بازمیگردد. انقلاب اسلامی همزمان مردمیترین انقلاب تاریخ انقلابها و تنها انقلاب دینی بوده است. در هیچ انقلابی حضور مردم حتی نیمی از حضور مردم در انقلاب اسلامی نبوده است. در حالیکه در غرب انقلاب تنها توسط از بخشی از مردم و علیه دین یا مسیحیت مستقر صورت گرفته است. بهویژه انقلاب فرانسه و روسیه چنین بوده اند.
افزون بر این، اقدامات دشمن خارجی و فارسیزبانان پیروز آن هرگز نتوانسته صدمه جدی به انقلاب اسلامی و نظام برخاسته از آن بزند. این تنها به نداشتن ایده انقلاب در لیبرالسرمایه داری و چپ جدید و سلطنت طلبی بازنمیگردد. یعنی نمی توان شکست دشمن را به این تقلیل داد که در تاریخ انقلابها، هرگز انقلابی توسط انقلاب ساقط نشده است یا هیچ سلطنتی در اثر انقلاب متولد نشده است. مسأله اساسی به رازناکی و عمق الوهی انقلاب اسلامی بازمی گردد؛ عمقی که با نظریه های مدرن و پست مدرن نمی توان آن را توضیح داد. براستی ضدانقلاب ذاتا در برابر هر گونه انقلاب به معنای رادیکال است و توان آن ها حتی در حد انقلاب مخملی نیست (انقلاب مخملی هرگز مدعای تاسیس نظام جدید ندارد. این شیوه در سال ۸۸ شکست نهایی خورد).
در ادامه سعی میکنیم وجوهی از استنثابودن انقلاب اسلامی را وابکاویم تا به نحو ضمنی متوجه دشواریهای وصفناپذیر ضدانقلاب در مواجهه با آن شویم.
1- هر چیزی در جهان مدرن رخ میدهد، لزوماً مدرن نیست. از مدرنبودن ظرف، مدرنبودن مظروف منتج نمیشود.
انقلاب، مفهومی مدرن است، اما تحول عظیم و منقلب شدن را هم نمیتوان مدرن خواند. اتفاقاً رفتهرفته اندیشه مدرن راه را بر انقلاب میبندد و سیاست گامبهگام بهعنوان پارادایم حاکم مطرح میشود. قبل از آنکه بخواهیم نشان دهیم راهپیمایی 22 بهمن و امثال آن را نمیتوان با نظریههای مدرن جنبش اجتماعی، انقلاب و حرکت اجتماعی فهم کرد، باید گفت خود انقلاب اسلامی و رخداد 22 بهمن 57، رخدادی مدرن نیست. برخلاف تمام انقلابها که به دینپیرایی و حتی دینزدایی منجر شدهاند، انقلاب اسلامی از اساس، انقلابی دینی است.
در عین حال، انقلاب اسلامی هرگز انقلابی پستمدرن نیست. پستمدرنیسم بس بیش از مدرنیسم، خالی از مبانی یقینی، یقینآور و الهی است. در حقیقت، پستمدرنیسم را باید مدرنیته تشدیدشده خواند. فراسوی اینکه پستمدرنیسم، گسست از مدرنیسم باشد یا پیوست آن یا حتی نسبت بدان، گسست در عین پیوست باشد، تردیدی نیست که نسبیگرایی، شکگرایی و الحاد در این مکتب، افزونتر از مدرنیسم است.
برخلاف پستمدرنیسم که هرگز در مبانی نتوانسته است گسستی از مدرنیسم داشته باشد، انقلاب اسلامی نهتنها گسستی رَویهای و رویهای (همانند گسست پستمدرنیسم از مدرنیسم، آن هم در صورتی که بتوان قائل به نوعی گسست بین آنها شد)، بلکه گسستی بنیادین و بنفکن از مدرنیسم است.
«میشل فوکو» (فیلسوف پستمدرن) از انقلاب اسلامی بهعنوان «روح یک جهان بیروح» یاد میکند و «انقلابی پستمدرن در جهانی مدرن». بنا به آنچه پیشتر گذشت، گزاره نخست فوکو، صحیح و گزاره دوم وی سقیم است. در پستمدرنیسم، نه تنها از روح و ایمان خبری نیست که همان جزمها و قطعیتهای مدرن و مدرنیته نیز فروپاشیده و واسازی میشود. انقلاب اسلامی مصبوغ و مسبوق به ازلیت و معطوف به ابدیت و انقلاب حضرت مهدی(عج)، یعنی موعود موجود است. این انقلاب، «رستاخیز» مفاهیم الهی است.
شاید اصطلاح انقلاب را بتوان اصطلاحی مدرن دانست اما «رستاخیز» بهعنوان انقلابیترین و رادیکالترین مفهوم انقلابی، چیزی نیست که زاییده مدرنیته باشد. مشابه این تمایز، درباره پوپولیسم نیز صادق است.
قبل از اختراع واژه پوپولیسم در اواخر قرن نوزدهم، در اسلام گردهماییهای بزرگ و صداهای میلیونی، امری بدیهی و نابدیع و معهود بوده است؛ از گردهمایی حج و نمازجمعه تا عزاداریهای حسینی، همه و همه دال بر جمعیتمحوری و جنبش اجتماعی- دینی خودجوش در اسلام و ملک اسلام بوده است.
2- مسیحیت هرگز ظرفیت تکاپوی اجتماعی و سیاسی را در قیاس با اسلام ندارد. سوای غیرسیاسی بودن مسیحیت که دنیا و آخرت را متمایز میکند و از اینرو، یکی از مبانی سکولاریسم میشود، مسیحیت دینی فردگراست که مفهوم امت بهگونهای پویا، انتقادی و سامانبخش دنیا از آن اخذ نمیشود. به دیگر تعبیر، ریشههای سکولاریسم سیاسی (جدایی دین و حکومت) و سکولاریسم فلسفی (جدایی دین و دنیا یا دنیا و آخرت) در دل مسیحیت تحریفشده وجود دارد.
مسیحیان که با گردهماییها و چیزی به نام امت و رابطه ولایی میان امام و امت بیگانه هستند و پیش از این، جمعیتگرایی را در تاریخ خود نمیبینند (دستکم تا انقلاب فرانسه) حرکتهای عظیمی چون 22 بهمن و حتی نمازجمعه را مصداق پوپولیسم میدانند؛ بویژه گرایشهای نئولیبرال که مارکسیسم را نیز متهم به پوپولیسم میکنند. از سوی دیگر، مارکسیسم، سوسیالیستها و فاشیستها را متهم میکرد اینان پوپولیست هستند، چرا که بهزعم مارکسیسم، اینان همه مردم را مخاطب قرار میدهند و مخاطب مشخصی ندارند، درحالیکه مارکسیسم بهجای اصطلاح بیتشخص مردم، طبقه معینی از مردم، یعنی طبقه کارگر را مخاطب خود میداند.
3- در غرب حسرت خاصی به توانایی تجهیز اسلام و بویژه شیعه و انقلاب اسلامی وجود دارد و آنها برای تحرک سیاسی و بسیج همگانی با بحران مواجه هستند. معضلی که «واسلاو هاول» در اروپای شرقی از آن بهعنوان «سوژه لَخت» یاد میکند؛ انسانی که دیگر جوشوخروش و حساسیت ندارد و تنها به تنآسایی و رفاه و احتیاط خو کرده است و هیجانات و شهامتهای او در حد بازیهای مهیج و ورزشهای دیدنی است.