به گزارش خبرگزاری مهر، یاداشت مسعود نجابتی استاد برجسته گرافیک کشور از طراحی سنگ مزار شهید «سید حسن نصرالله» که در اختیار خبرگزاری مهر قرار گرفت به شرح زیر است.
پس از روزها تلاش پیوسته، بالاخره فرصتی دست داد تا نفسی تازه کنم و گزارشی از این روزهای پررمزوراز بنویسم؛ روزی که آمیخته بود از اشک، دعا، خنده و حیرت...
معجونی از زیارت، درس توحید و یک خیال باطل!؛ از منزلگاه ملائک تا درس عرفان
صبح امروز، توفیقی الهی نصیبمان شد تا میزبان همسر حاج رضوان باشیم؛ بانویی که گویی تاریخِ ایثار را در قامت خود جا داده است: همسر شهید، مادر شهید جهاد مغنیه، خواهر شهید بدرالدین (ذوالفقار) و عمهٔ شهیدی دیگر. وقتی پای صحبتش نشستم، یادِ جملهٔ آیت الله مصباح افتادم که سالها پیش در بازدید از خانهاش فرموده بود: «اینجا محل نزول ملائکه است؛ حتی برای ورود باید اذن گرفت!». جالب آنکه این خانه را پس از شهادت حاج عماد خریده بودند و این نکته به دلیل شخصیت ویژه خود ایشان است.
گویی تقدیر چنین بود که این مکانِ مقدس، میزبانِ خاندانی شود که هر نفسشان، روایتی از عشق و شهادت است.
نیت ما هم زیارت بود و طلب دعا ولی علاوه بر اینها پای درس توحید نشستیم و عرفان ناب که گویی از آسمان بر جانمان میبارید.
چند جلد کتاب زیارت عاشورا و حدیث کساء را به ایشان هدیه کردم و عرض کردم همان دعایی که برای پسرتان جهاد کردید برای بنده هم داشته باشید. مکثی کردند و فرمودند: «شما هنوز باید بمانید و کار کنید.»
الغرض، دوستان عزیزی که فکر میکردند با طراحیِ بنرهای باشکوه، موشنگرافی های حرفهای و مستندسازیِ حماسی و نامگذاری ساختمان مفید به عنوان مجموعه هنری شهید در تدارک بازگشتِ افقیِ ما بودند باید بگویم: «زهی خیال باطل!» هنوز مجبورید سایهٔ من را تحمل کنید! پس کمربندها را محکم ببندید و آماده باشید.
گاهی سرعتِ بی عجلهی زمین، از تندبادِ آسمان هم پیشی میگیرد.
از همان لحظهای که قدم به بیروت گذاشتیم، حجم عظیم پروژه نفسهایمان را بند آورد. جرثقیلها، داربستهای گسترده و تیمهایی که بیوقفه در حرکت بودند.
با خودمان فکر کردیم: «تا روز مراسم تشییع، محال است این همه کار تمام شود!» اما عجیبتر از همه، آرامشِ غیرمنتظرهای بود که بر چهرهی افراد و مسئولان پروژه حکمفرما بود؛ گویی نه دغدغهای داشتند، نه عجلهای. حتی وقتی بخش هنریِ که به ما سپرده میشد را بررسی میکردند، انگار زمان برایشان مفهومی نداشت. چند باری پیشنهاد دادیم جلسهی فوری بگذاریم و پیشرفت کار را نشان دهیم، اما تنها پاسخشان لبخندی بود همراه با این جمله: «شما از ما جلوترید… کمی صبر کنید!» که به شوخی گفتم: «عامو، شما شیرازیاید؟» همه خندیدند، اما زیر آن خندهها رازی نهفته بود که نمیفهمیدمش تا اینکه به سمت مزار رفتم. آنچه دیدم، باورنکردنی بود: گویی دستانی نامرئی، تمام پازلهای ناتمام را سر جای خود چیده بود. بنر عظیم ۱۵۰ در ۸ متری که حتی چاپش در این شهر جنگزده، معجزهای بود؛ حالا بالای سازهای ۱۶ متری، کاملاً استوار خودنمایی میکرد.
سنگ مزار که طرحش را دو روز پیش فرستاده بودیم، دقیقاً همانجا بود، صیقلی و بینقص. حتی کوچکترین جزئیات به انجام رسیده بود. در شهری که هنوز رد پای جنگ را بر تن دارد، این سرعت و دقت شگفت انگیز بود.
پشت سر هم زمزمه کردم: «امداد غیبی… واقعاً امداد غیبی…» انگار بیروت در سکوت، رازی را فریاد میزد: گاهی سرعتِ بی عجلهی زمین، از تندبادِ آسمان هم پیشی میگیرد.
اینجا بیروت است؛ جایی که عشق به شهید، غیرممکنها را ممکن میکند!
پایان یک پارادوکس
طرح اولیه (سازهای مشکی و مکعبی شکل با دیوارههای سرد پیشساخته…) تصویری از «کعبه» در ذهنها تداعی میکرد! هر طرحی که داده میشد، بیم آن بود که دستمایه تبلیغات دشمن شود. از طرفی میدانستیم دوستان لبنانی، ذائقهای مدرن دارند و نه سنتی! کلی «اتود» زدیم، اما رضایتمند نبود. انگار معماری میخواست ما را به چالش بکشد: «یا مدرنیته را فریاد بزن، یا سنت را! که یاد طرحی افتادم که سالها پیش برای گنبد مصلای تهران کشیده بودم؛ طرحی از «شهادت ثلاثه» با خطوط معقلی که پذیرفته نشد و به بایگانی رفت، اما امروز...
طرحها را متناسب با ابعاد سازه مزار تغییر دادم و روی دیوارههای مزار سید گستردم. با خود گفتم: «این طرح، قرار بود در تلفیق گنبد مصلی تهران باشد، اما تقدیر چنین شد که همنشین مزار سید عزیز شود در بیروت»
وقتی طرح به هیئت امنا نشان داده شد، تحسینها پی در پی میآمد: «عجب ایده مدرنی!». حتی همان دوستانی که نگران تداعی کعبه بودند. دوستان لبنانی با خنده میگفتند: «این طرح، نه سنت است و نه مدرنیته؛ این معماریِ "حزباللهی" است!» و من در سکوت به این فکر میکنم که شاید هنر واقعی، همان است که تقدیر را دور میزند...
پایانِ یک آغاز...
گام اول را بستیم؛ طرحهای موقت مزار، حالا دیگر داشت خودش را نشان میداد و ما باید آماده میشدیم برای پیشنهاد و ارائه نقشههای اجرایی برای مرحله نهایی. اما در این میان، دست تقدیر یاورمان شد و توفیق همکاری با گروههای هنری حزب الله در روضةالشهدا و روضةالحوراء پیدا کردیم… پروژههایی که هنوز نفسشان گرم است و ادامه دار...
از مزار شهید عزیز تا قدس شریف؛ روایتی از همبستگی که پرواز میسازد
پس از مراسم تشییع سید هاشم، راهی جنوب لبنان میشویم؛ به سرزمینی که خاکش روایتگر مقاومت است و سنگهایش هنوز از جنگ میگویند. در میان این ویرانههای زنده، ایدهای داریم: طراحی رویدادی برای روز قدس، اگر زمانه با ما همراه شود. انگار تقدیر میخواهد هر قدممان، از مزار شهیدان تا خیابانهای قدس، ردپایی از امید بگذارد.
بلیطِ بازگشت؛ معمای ناتمام
کارمان تا آخر هفته بعد تمام میشود، اما معمای پروازِ بازگشت، ذهنمان را میخورد. با این ازدحام مسافران از شهرها و کشورهای دور و داستانی که برای پروازهای ایرانی و عراقی و ترکیهای درست کردهاند نمیدانیم دقیقاً چه زمانی موفق به تهیه بلیط برای برگشت شویم.
فقط میدانیم پیش از رفتن، در تشییع شهیدان سید حسن نصرالله و سید هاشم صفی الدین، دستهایمان را به نیابت از همه شما بلند میکنیم و نایبِ زیارت همه شما خواهیم بود، همانگونه که نایبِ عشقِ شما به سید مقاومتیم.
اینجا پایانِ کلام نیست...
ببخشید اگر سخن به درازا کشید. ملتمس دعایتانیم؛ همانطور که لبنانیها میگویند: «یعطیک العافیه» … (سلامتی را هدیه تان میکنم).
ما اینجا، در آستانه بازگشت، درگیرِ نجوای ماندن هستیم...
شاید پروازها به تعویق بیفتد، اما عزم ما هرگز زمینگیر نمیشود.