خبرگزاری مهر، گروه استانها؛ امیرماهان محمدی یکتا: بیستم فروردین، روز ملی فناوری هستهای، فرصتی است برای بازخوانی دستاوردهای علمی و فناورانه جمهوری اسلامی ایران.
این روز نماد تلاش و کوشش خستگیناپذیر دانشمندان ایرانی است که در تلاشاند تا علم و فناوری هستهای را بهعنوان ابزاری برای توسعه و پیشرفت کشور مورد استفاده قرار دهند.
در این روز، از پیشرفتهای چشمگیر کشور در زمینههای پزشکی، صنعتی و انرژی هستهای صحبت میشود، اما این امر نباید ما را از زنده نگاه داشتن یاد و خاطره شهدای دانشمند هستهای غافل کند، به همین منظور با همسر شهید «مسعود علی محمدی» اولین شهید هستهای ایران به گفتگو نشستیم.
«منصوره کرمی»، همسر شهید «مسعود علیمحمدی»، اولین شهید هستهای ایران، در گفتگویی صمیمی از خاطرات زندگی مشترک با این دانشمند برجسته و نقش او در مسیر علمی و انقلابی کشور سخن گفت.
او با اشاره به همراهی شهید علیمحمدی با دیگر دانشمندان هستهای مانند شهید فخریزاده، از دغدغههای این شهید برای حفظ امنیت علمی کشور و فداکاریهای او در راه آرمانهای انقلاب اسلامی یاد کرد.
این گفتگو که در حاشیه جلسه شورای اداری شمیرانات انجام شد، تصویری روشن از زندگی شخصی و حرفهای این شهید والامقام ارائه میدهد. در ادامه، مشروح این گفتگو را میخوانید.
* سرکار خانم کرمی، ضمن تشکر از حضور شما، لطفاً از شروع فعالیتهای علمی شهید علیمحمدی در حوزه هستهای برایمان بگویید.
ابتدا از مسئولین محترم شمیرانات تشکر میکنم که این دعوت را از من به عمل آوردند. واقعاً در این سالهایی که از شهادت همسرم میگذرد، توجه مسئولین و نگاه ویژهای که به شهید داشتند، جای تقدیر دارد.
همسرم، دکتر مسعود علیمحمدی، از سال ۱۳۶۴ فعالیتهای خود را در حوزه هستهای آغاز کرد. در آن زمان فرزندانم بسیار کوچک بودند؛ دخترم ۷ ماهه بود و پسرم حدود ۴ سال و نیم داشت.
* از خاطرات مشترک با شهید علیمحمدی و دیگر دانشمندان هستهای چه یادگاری در ذهن شما مانده است؟
خاطرهای از سال ۱۳۶۷ برایتان تعریف میکنم، در آن سال، آقای دکتر عباسی به مسعود زنگ زد و گفت که قصد دارد برای سفارش یک وسیله محرمانه به مشهد سفر کند و از مسعود خواست که حتماً همراهش باشد.
مسعود که دانشجو بود و شرایط مالی خوبی نداشتیم، به آنها گفت که به یک شرط در این سفر همراهشان میآید؛ اینکه خانوادهها نیز حضور داشته باشند. او دلش نمیخواست به زیارت امام رضا (ع) برود اما بچههایش همراهش نباشند. آنها پذیرفتند و با یک پاترول شبانه راهی شدیم.
در آن سفر، شهید فخریزاده نیز حضور داشت. مسعود و شهید فخریزاده تا صبح درباره فلسفه، بهویژه فلسفه علم، صحبت میکردند.
هر دو علاقه زیادی به این موضوع داشتند و بسیار با هم هماهنگ بودند، این دو نفر احترام زیادی برای یکدیگر قائل بودند و این همراهی تا سالها ادامه داشت.
* از دغدغههای امنیتی شهید علیمحمدی برایمان بگویید. آیا پیشبینی از خطری که در کمین ایشان بود، داشتند؟
بله، در سال ۱۳۸۴ مسعود یک روز به من گفت که نامش لو رفته و احتمال میدهد که یا او را بدزدند، یا به شهادت برسانند، یا بلایی سرش بیاورند.
به من تأکید کرد که اگر روزی به خانه نیامدم، یا زخمی شدم، یا کشته شدم، قبل از تماس با پلیس یا اورژانس، حتماً با شمارهای که با من میدهد تماس بگیرم.
آن شماره متعلق به شهید فخریزاده بود، چهار سال بعد، در روز شهادتش در سال ۱۳۸۸، وقتی بمب جلوی در منزل ما منفجر شد، به یاد حرفهایش افتادم. شدت انفجار به حدی بود که به خانههای همسایه نیز خسارت وارد کرد، مسئولین گفتند که این اقدام همراه با بمب صوتی بوده است.
حتی کارمندان بانکی که در خیابان ولیعصر بود، به من گفتند که صدای انفجار را شنیدهاند و به خیابان آمده بودند، اما نمیدانستند چه اتفاقی افتاده است.
* شرایط شما و فرزندانتان در آن روز چگونه بود و چه کسانی در آن لحظات سخت همراهتان بودند؟
آن روز صبح به شدت دچار شوک شده بودم و شرایط بسیار سختی داشتم، حتی نمیتوانستم شمارهای که مسعود به من داده بود را بخوانم، انگار توانم را از دست داده بودم. پسرم که او هم حال خوبی نداشت، گفت که به دکتر عباسی زنگ میزند.
دکتر عباسی از اولین نفراتی بود که به همراه شهید فخریزاده به منزل ما آمد.
شهید فخریزاده تا چهلم مسعود در کنار ما بود، او و همسرش از صبح تا شب در منزل ما حضور داشتند و همه برنامهها را هدایت کردند.
مراسم به خوبی برگزار شد و من هرگز محبتهای شهید فخریزاده را فراموش نمیکنم. او در برنامه ازدواج فرزندانم، همچنین در ارائه کمکهای فکری و مشاورهای به من و خانوادهام، نقش بزرگی داشت.
* ویژگیهای بارز شهید علیمحمدی از نگاه شما بهعنوان همسرشان چه بود؟
مسعود انسانی بسیار پرتلاش، عاشق جمهوری اسلامی و مسئولیتپذیر بود.
او هرگز خسته نمیشد، بارها، شاید هزاران بار، شاهد بودم که تا ساعت ۴:۳۰ صبح پای کارش مینشست تا زمانی که پروژهای را به اتمام نمیرساند، آرامش نداشت. گاهی به دلیل شرایط کاری او، دو یا سه ماه نمیتوانستم به منزل مادرم بروم.
او واقعاً زندگیاش را وقف کارش و آرمانهایش کرده بود.