جدای رمانها که معرف واقعی اوست زندگی او پر فراز و نشیب بود: از اختلاف شدید با پدری که او را به زور به مدرسه نطام فرستاد تا ازدواج پیرانهسر با مادر یک خواننده مشهور. از درگیری فیزیکی با گابریل گارسیا مارکز بزرگ به خاطر رفاقت او با فیدل کاسترو تا دریافت جایزه نوبل در سال 2010. از سفر به عراق سه روز بعد از سقوط صدام حسین تا کاندیداتوری ناکام در انتخابات ریاست جمهوری پرو...
عصر ایران؛ مهرداد خدیر- از مرگ ماریو بارگاس یوسا به عنوان وداع با آخرین غول یاد میشود هر چند که قبلا هم این تعبیر به کار رفته و کسی نمیتواند پیشبینی کند در آینده بزرگانی چون مارکز و یوسا ظهور نخواهند کرد ولو جهان دیگرگون شود.
بهترین معرف ماریو بارگاس یوسا کتابها و داستانها و توصیفات او دربارۀ ادبیات است و این که ادبیات را از این نظر گرامی میداشت و توصیه میکرد که به انسان امکان تجربههای زندگی های دیگر را میدهد چرا که هر یک از ما تنها یک زندگی داریم ولی وقتی کتابی و داستانی مینویسیم یا میخوانیم زندگی دیگری را تجربه یا خلق می کنیم.
جدای رمانهای او و آثاری چون «عصر قهرمان»، «گفتوگو در کاتدرال» و «سور بز» خود زندگی او هم پر فراز و نشیب بوده است: از اختلاف شدید با پدری که او را به زور به مدرسه نطام فرستاد تا ازدواج پیرانهسر با مادر یک خواننده مشهور. از درگیری فیزیکی با گابریل گارسیا مارکز بزرگ به خاطر رفاقت او با فیدل کاسترو تا دریافت جایزه نوبل در سال 2010. از سفر به عراق سه روز بعد از سقوط صدام حسین تا کاندیداتوری ناکام در انتخابات ریاست جمهوری و موارد دیگری از این دست که در این نوشته به اختصار به هر یک اشاره میکنم با این یادآوری که هیچ یک جای خواندن آثار او را نمیگیرد خاصه آنها که آقای عبدالله کوثری به پارسی روان برگردانده است و اما این نکات درباره او:
1. یوسا مانند مارکز تجربه روزنامهنگاری هم دارد. آن هم در 15 سالگی با این تفاوت که مارکز تا آخر عمر خود را همچنان روزنامهنگار می دانست ولی یوسا مانند نویسندگان مشهوری که علاقه نداشتند خود را همچنان روزنامهنگار بدانند بر نویسندگی و ادبیات تأکید داشت و میگفت ژورنالیسم عرصه واقعیت و کار گروهی است ولی ادبیات معطوف به خیال است و کاملا شخصی و فردی.
2. مشتی که بر صورت مارکز کوبید هم بسیار سر و صدا کرد. نقل میکنند مارکز در سال ۱۹۷۶ در برابر یک سینما در مکزیکوسیتی با بارگاس یوسا سلام و احوالپرسی کرد ولی پاسخ خود را با مشتی که زیر چشم او نشست دریافت کرد!
مارکز تنها شگفت زده شد و پی گیری نکرد چرا و خود یوسا هم هیچوقت حاضر نشد در اینباره توضیح دهد. سالها بعد (2014) و وقتی مارکز چشم از جهان بسته و خود او نوبل ادبیات را چهار سال قبل از آن برده بود خبرنگاری در این باره پرسید و این گونه پاسخ داد: «من از از شنیدن خبر مرگ دوست سابقم عمیقا ناراحتم و شما دارید وارد قلمرو خطرناکی میشوید و این یعنی وقت آن رسیده این گفتوگو را تمام کنیم.»
3. با این که گفته بود ادبیات با تخیل سر و کار دارد و سیاست با واقعیت اما غیر سیاسی نبود. یک بار به او پیشنهاد نخست وزیری شد و رد کرد و در 1987 هم کمپین پر و پیمانی برای ریاست جمهوری به راه انداخت و سه سال بعد در 1990 کاندیدا شد و به مرحله دوم هم راه یافت منتها این بار از آلبرتو فوجیموری شکست خورد و تنها ظرف چند ساعت کشور را ترک کرد.
سال ها بعد ( 2002) در این باره که چرا در مرحله اول موفق بود و در دور بعد نه به گاردین گفت: «دروغ نگفتم. گفتم به اصلاحات رادیکال و فداکاری اجتماعی نیاز داریم و در آغاز هم جواب داد. اما بعد جنگ کثیف شروع شد، اصلاحاتم را طوری جلوه دادند که گویی قرار است شغلها را نابود کند. این کار بسیار مؤثر بود، مخصوصا در میان فقیرترین اقشار جامعه. در آمریکای لاتین ما ترجیح میدهیم وعدهها را باور کنیم، نه واقعیت را.»
4. بعد از شکست در انتخابات رودربایستی گذشته را نداشت و در سال ۱۹۹۳ تابعیت اسپانیا را گرفت. او موفق به کسب دکتری از دانشگاه مادرید هم شد که واقعی بود نه افتخاری.
در این سال ها بیشتر اسپانیایی بود تا پرویی اما در سال ۲۰۱۹ از ریاست افتخاری انجمن آزادی بیان نویسندگان استعفا کرد. چون این نهاد خواستار آزادی دو رهبر جامعه مدنی کاتالان شده و معتقد بود مردم کاتالونیا از زمان دیکتاتوری فرانکو بیشتر تحت فشارند.
5. طبعا باید به نوبل ادبیات در 2010 اشاره کرد در حالی که تصور می شد با اعطای جایزه به مارکز تا مدت ها نویسنده ای از آمریکای لاتین انتخاب نخواهد شد.
در سال ۲۰۱۲ به گاردین گفت: «برای یک هفته افسانهای زیبا بود، اما برای یک سال کابوس» چراکه توجهات عمومی او را به سختی قادر به نوشتن میکرد.
6. از سیاست در کشور خود کناره گرفته بود اما از سیاست در امریکای لاتین نه و حالا او نویسندۀ برنده نوبل ادبیات بود. همین سه سال قبل اعلام کرد در انتخابات ریاستجمهوری برزیل از ژائیر بولسونارو، رهبر راستگرای پیشین، حمایت میکند نه از لوئیس ایناسیو لولا داسیلوا و توضیح داد: «اگرچه دلقکبازیهای رئیسجمهور پیشین برای یک لیبرال سختقابلتحمل است، اما بین بولسونارو و لولا، طبیعتاً بولسونارو را ترجیح میدهم. حتی با حماقتهای بولسونارو؛ او لولا نیست.»
7. نمی توان از یوسا گفت و سراغ زندگی خصوصی او نرفت. با دختری ازدواج کرد که از او 18 سال بزرگ تر بود و سرانجام در سال ۱۹۶۴ از او جدا شد و با دخترعمویش، پاتریشیا یوسا، ازدواج کرد و از این ازدواج صاحب سه فرزند شد. پس از 50 سال زندگی مشترک، در سال ۲۰۱۵ همسرش را ترک کرد و با ایزابل پرایسلر، مادر انریکه ایگلسیاس (خواننده مشهور) وارد رابطه ای شد که نمی دانیم به ازدواج انجامید یا نه اما می دانیم گسست بدین شکل که هنگام مرگ تنها بود.
8. چند روز بعد از سقوط صدام حسین به عراق رفت. علی بدر نویسندۀ عراقی در این باره نوشته است: ماریو بارگاس یوسا چند روز پس از اشغال آمریکا به بغداد رفت، نه از سر کنجکاوی یک جهانگرد، بلکه با ایمانی راسخ به توانایی دموکراسی در التیام ملتها از بیماری استبداد. دخترش مورگانا که در آن زمان با هیأت سازمان ملل متحد همکاری میکرد، او را همراهی می کرد. ورود او به شهر از دریچه سیاست بود، اما گشتوگذارش در آن، چهرهای دیگر را برایش نمایان ساخت؛ چهرهای که نه در گزارشها میخوانید و نه از شبکههای خبری میشنوید: چهره بغداد به مثابه موجودی رنجور که بر لبههای تمدن خویش گام برمیدارد. هنگامی که به خیابانها قدم گذاشت، در جستجوی صحنههای قهرمانی نبود، بلکه به جزئیات کوچک توجه می کرد:
باربرانی را دید که گاریهایشان را در میان آوار پیادهروها میکشیدند، نانوایانی که در سایه غیبت دولت به تنورهایشان بازگشته بودند، کودکانی که روزنامههای غارتشده از دفاتر حزب بعث را میفروختند. در بازار، مدتی طولانی در مقابل یک کتاب فروش توقف کرد، که عناوین قدیمی – نیچه، طه حسین، ارسطو – را همچون جامههای کهنه بر زمین گسترده بود. فروشنده از او پرسید که آیا نسخهای از "هزار و یک شب" میخواهد، یوسا لبخندی زد و گفت: "من به شهری آمدهام که این شبها در آن نگاشته شدهاند، و هزاران خاطره در آن به آتش کشیده شده است."
سپس به خیابان المتنبی رفت، گویی آیینی فرهنگی را به جای میآورد که نمیتوان از آن چشم پوشید. در کافه شابندر نشست، جایی که تصاویر کهنه دیوارها را پوشانده و جوهر هنوز بر میزهای خوانندگان تازه بود. چای با هل سفارش داد، دفترش را گشود و شروع به نوشتن کرد. او تنها ثبت نمیکرد، بلکه مقایسه و تحلیل میکرد و میان بغداد و "لیما"، میان ارتش آمریکا و ژنرالهای پرو، میان حزب بعث و نظام فوجیموری، میان دولت پنهان در آمریکای لاتین و آن دولتی که در کالبد عراق جا خوش کرده بود، قیاس می کرد.
او در کتابی که بعدها با عنوان "Diario de Irak" (خاطرات عراق) منتشر ساخت، نوشت: "عراق همچون پرو است هنگامی که حافظهاش را از دست میدهد... اما چیزی دارد که آمریکای لاتین فاقد آن است: حافظه یک امپراتوری. و از همین رو، سقوط آن رساتر و درد آن عمیقتر است."
او شادمان بود، آری، در لحظهای از خوشبینی به سر میبرد. از اشغال پشیمان نبود، بلکه آن را ضرورتی تاریخی و تیغ جراحی میدانست که ستمگران را از پیکر دولتها بیرون میکشد. او باور داشت که دموکراسی از میان گلها سر برنمیآورد، بلکه از خاکستر برمیخیزد، و آنچه بر عراق رفت، بهای طبیعی رهایی بود، هرچند که زمان برداشت محصول به درازا بکشد. اما او درباره سربازان اشغالگر به زبان رؤیابینان ننوشت. در آنان جهل تمدنی، غرور امپریالیستی و ناتوانی در درک روح عراقی را مشاهده کرد. نگاشت: "آمریکاییها در پیروزی در جنگها ماهرند، اما از چگونگی بازسازی ملتها بیخبرند."
او از بغداد خارج شد، در حالی که کیفش مملو از یادداشتها و دفتری سیاه در دست داشت که بر آن نوشته شده بود: "در عراق بیش از آنچه میخواستم ببینم، دیدم، اما از دیدن پشیمان نیستم." ( این بند به نقل از صفحه فیس بوک علی بدر به زبان عربی و با ترجمه عظیم طهماسبی منتشره در کانال تلگرامی بخارا).
9. مثل شاملوی ما که پدر نظامی و سخت گیری داشت یوسا هم پدری نظامی داشت و سخت گیرتر از پدر شاملوی ما. چرا که او را به مدرسه نظام فرستاد تا از ادبیات دور کند اما به عکس حاصل این دوره رمان «سال های سگی» شد و از قضا سرکنگبین صفرا فزود:
«وقتی پدرم کتکم میزد، از نظر روحی از هم میپاشیدم و ترس بارها مرا وادار میکرد که با دستانی گره کرده، با التماس از او تقاضای بخشش کنم. اما این کار من، او را آرام نمیکرد. او به کتکزدن من و فریاد کشیدن ادامه میداد و تهدید میکرد که بهمحض رسیدن به سن قانونی، من را به ارتش خواهد فرستاد تا در مسیر درست قرار بگیرم. وقتی نمایش تمام میشد و وقت آن رسیده بود که مرا در اتاق حبس کند، نه درد مشت و لگدها بلکه خشم و انزجار از خودم باعث میشد شب را نخوابم و در سکوت گریه کنم؛ خشم و انزجار از اینکه چرا آنقدر ترسو بودهام و خود را به آن شکل جلوی او حقیر کردهام.»
10. نویسنده رمان 900 صفحه ای « جنگ آخر زمان» آرزو کرده بود در حال نوشتن بمیرد و نمی دانیم در بستر چشم از جهان بست یا در حال نوشتن.
مهم تر این که با همه تقابل پدر و پسر نمی توان قضاوت کرد که اگر چنان پدری نداشت چنان نویسنده ای می شد یا نه چرا که همان مدرسه نظام را به موضوع داستان خود بدل کرد و وقتی دیده و خوانده شد دانست در این جهان به کاری جز نوشتن نباید بپردازد و به شهرت و موقعیتی رسید که هرگز پدر پیشبینی نمیکرد.
منبع خبر "
عصر ایران" است و موتور جستجوگر خبر تیترآنلاین در قبال محتوای آن هیچ مسئولیتی ندارد.
(ادامه)
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت تیترآنلاین مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویری است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هرگونه محتوای خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.