۲۷ فروردین سالروز تولد استاد محمدعلی بهمنی است. شاعری که اگر هنوز میان ما بود، امسال ۸۳ ساله میشد و ما دوباره تولد این غزلسرای نامآشنا را با مصرعی از خود او جشن میگرفتیم؛ «من زندهام هنوز و غزل فکر میکنم».
به گزارش مهر، درباره محمدعلی بهمنی و اثری که شعر و شخصیتش بر شعر و موسیقی معاصر گذاشته است، بسیار میتوان گفت. و چه کسی بهتر از ابراهیم اسماعیلی اراضی که هم از شاگردان او بود، هم از دوستان او و هم از نزدیکان همیشگی او.
به بهانه سالروز تولد زندهیاد محمدعلی بهمنی سراغ اسماعیلی اراضی رفتیم تا درباره سالهای سال همنشینیاش با بهمنی با او گفتگو کنیم. مشروح بخش اول این گفتگو در ادامه میآید؛
* آقای اسماعیلی، شما از جمله شاعرانی بودید که رابطه صمیمانه و نزدیکی با استاد محمدعلی بهمنی داشتید و این رابطه تا آخرین روزها و لحظات عمر استاد بهمنی ادامه داشت. با اینهمه دوست دارم ابتدا درباره اولین مواجهه و آشنایی شما با ایشان صحبت کنیم. چطور با استاد بهمنی آشنا شدید؟
اولین مواجهه در رابطه آدمها خیلی مهم است. نشریه مهر آن سالها به سردبیری سیدعلی میرفتاح منتشر میشد که خیلی از بزرگان همچون استاد زرویی و دیگران هم در آن مینوشتند و نشریه خیلی تأثیرگذاری بود. من از سال ۷۰ شروع کرده بودم و کمکم چیزهایی مشق میکردم.
اولینبار یک مطلب در معرفی کتاب «گاهی دلم برای خودم تنگ میشود» در نشریه مهر خواندم که من را با این نام آشنا کرد. و همان چند سطری که از استاد بهمنی در مطلب بود کاری کرد که انگار صاعقه به من وصل زده باشد. از جا کنده شدم و به خودم گفتم مگر اینطوری هم میشود غزل نوشت؟! مثلاً همان سطر «او سرسپرده میخواست، من دل سپرده بودم» به جانم نشست و دائم زمزمهاش میکردم. از همین مقطع بود که پیگیر شعر استاد بهمنی شدم.
* اولین دیدارتان چطور شکل گرفت؟
اولین مواجهه حضوری هم یکی از خاطرات خوب من است؛ کنگره شعر و قصه جوان هرمزگان که نه تنها در زندگی ادبی من، بلکه در زندگی ادبی حداقل دو نسل از بچههای ادبیات ایران مؤثر بود؛ اگرچه متأسفانه تعدادی از آنها نقش محمدعلی بهمنی در زندگی ادبیشان را فراموش کردهاند. این کنگره، نهتنها واسطه آشنایی من با محمدعلی بهمنی بود بلکه باعث تغییر روند زندگی ادبی من و آشنایی با خیلی از شاعران و نویسندگان دیگر به واسطه همین کنگره شد.
دوست دارم یک خاطره تعریف کنم تا بگویم چقدر این کنگره مؤثر بود. من نزدیک هفت هشت سالی بود که مشق میکردم و شعر مینوشتم. افراد زیادی از شعر نوشتن من مطلع نبودند. مثلاً یکبار به فلان معلممان میگفتم، یکبار در فلان انجمن حضور پیدا میکردم، یک بار… اما با همه اینها هیچ جایی نبود که تکیهگاهی یافته باشم. هیچوقت هم در خانواده مطرح نکرده بودم که شعر مینویسم.
بعد از اینکه به خدمت رفتم و برگشتم، حضور من در انجمنهای اصفهان جدیتر شد. قاعدتاً ذهن و زبانم هم تغییر کرد. یک روز آقای مهدی جهاندار که امیدوارم هر جا هستند سلامت باشند، به من گفتند فلانی! کنگرهای به نام کنگره شعر و قصه بندرعباس در حال برگزاری است و اگر میخواهی، شعر بفرست. من هم شعر فرستادم و قاعدتاً منتظر نتیجه بودم. خلاصه یک روز دیدم پستچی یک پاکت نامه از ارشاد هرمزگان آورد.
رفتم و باز کردم و دیدم یک دعوتنامه و یک بلیط هواپیما توی پاکت است. شاید خیلیها این چیزها را نگویند و دوست نداشته باشند گذشتهشان را بیان کنند، اما من فکر میکنم گفتنش خیلی مهم است. من تا آن زمان هرگز سوار هواپیما نشده بودم. با افتخار در یک خانواده ساده و شریف از طبقه کارگر زندگی میکردم و حتی خودم هم در آن مقطع کارگر تولیدی کیف بودم. به مادرم گفتم من باید بروم بندرعباس. پرسیدند برای چی؟ گفتم کنگره شعر است. گفتند خب به تو چه!؟ گفتم خب من هم شعر مینویسم! شعرم را فرستادهام و دعوت شدهام. اولش برایشان تعجب برانگیز بود، اما خب بعداً تبدیل به خوشحالی شد. به هر صورت همراه با آقای جهاندار از اصفهان راهی بندر عباس شدیم یک هفته هم این سفر طول کشید؛ پاییز ۱۳۷۸.
محمدعلی بهمنی قدیس نبود؛ او هم مثل همه ما بود که ممکن است هزار و یک خوب و بد داشته باشیم. او هم مثل هر انسان دیگری شاید نظرات یا رفتارهایی داشت که پسند بعضیها نبود. ولی میخواهم بگویم دیگرخواهی محمدعلی بهمنی، چه در فضای ادبیات و چه در نقشهای دیگرش، اگر نگویم نایاب، بین بزرگان ما کمیاب بود؛ کمااینکه بخش بزرگی از لطمات بعدی که ایشان خورد، به خاطر همین دیگرخواهی او بود
* درباره کنگره شعر و قصه بندرعباس بگویید. چه فضایی داشت و چه کسانی حضور داشتند؟ به خصوص دوست دارم درباره استاد بهمنی و نقش ایشان در این کنگره صحبت کنید.
مهمترین نکته این است که اگر پای استاد در میان نبود، هرگز چنین کنگرهای شکل نمیگرفت؛ اگرچه شرایط اجتماعی و حضور برخی مسئولان فرهنگی هم عامل تسهیلکننده بود. ۱۵۰ نفر از دوستان قصهنویس و شاعر جوان که الآن اکثراً از چهرههای شناختهشده هستند، از همهجای کشور آمده بودند و در آن کنگره حضور داشتند.
کسانی که به این کنگره دعوت شدند، جدی گرفته شدند و بالیدند و محمدعلی بهمنی بدون هیچ ادا و تکلفی، مثل یک پدر مهربان و یک خادم به تمام معنا، این بچهها را میپذیرفت و با همه سختیها و گرفتاریها و چالشها دست آنها را میگرفت. این آشناییها و دیدن بزرگان، خیلی در رشد بچهها مؤثر بود. این کنگره سرآغاز یک اتفاق بزرگ دیگر در زندگی من هم بود؛ یعنی آشنایی من با حسین منزوی که هویت من را در فضای ادبیات رقم میزند.
ضمن اینکه بزرگانی مثل استاد دستغیب، آتشی و خیلی از کسانی که بچههای شهرستانی نمیتوانستند آنها را هیچ جای دیگری پیدا کنند، در دورههای مختلف این کنگره حضور مییافتند و این اتفاقی بسیار مهم بود. بچههای شهرستان که بعضاً در شهر خودشان یک انجمن ادبی هم پیدا نمیکردند، در این کنگره به هم میرسیدند و از هم تأثیر میگرفتند و از بزرگان بهره میبردند.
خود من اگر به بندرعباس نرفته بودم، شاید دو سه ماه بعدش به اولین کنگره غزل ایران هم دعوت نمیشدم که خیلی از بزرگان غزل ایران در آن حضور داشتند. خلاصه اینکه من میخواهم بگویم چند نسل از شاعران ما مدیون محمدعلی بهمنی هستند؛ چه فراموش کرده باشند، چه یادشان باشد. امیدوارم حداقل فارغ از همه گاردها و اداها و اینجور چیزها بلد باشیم حق نمک نگه داریم.
محمدعلی بهمنی، سوای بحث شاعری او که شعرش چقدر مهم است و چقدر زنده است و چقدر بر ادبیات ما اثر گذاشته و چقدر ترانه ما را تغییر داده، سلوک فردی مهمی داشت که باید آن را قدر بدانیم. بله، محمدعلی بهمنی قدیس نبود؛ او هم مثل همه ما بود که ممکن است هزار و یک خوب و بد داشته باشیم.
او هم مثل هر انسان دیگری شاید نظرات یا رفتارهایی داشت که پسند بعضیها نبود. ولی میخواهم بگویم دیگرخواهی محمدعلی بهمنی، چه در فضای ادبیات و چه در نقشهای دیگرش، اگر نگویم نایاب، بین بزرگان ما کمیاب بود؛ کمااینکه بخش بزرگی از لطمات بعدی که ایشان خورد، به خاطر همین دیگرخواهی او بود. یعنی خیلی از وضعیتهای سختی که محمدعلی بهمنی در آن قرار میگرفت، هیچوقت به خاطر شخص خودش نبود.
* اتفاقاً دوست داشتم درباره یکی از ویژگیهای محمدعلی بهمنی صحبت کنیم که من آن را رواداری و مردمداری استاد بهمنی تعریف میکنم. از قضا این رواداری خیلی وقتها باعث میشد که دیگران به ایشان برچسبهایی بزنند، چرا که ایشان همواره سعی میکرد با همه شاعران و چهرهها و گروهها و… رابطه خوب و صمیمانهای داشته باشد. شما که از نزدیک شاهد این منش بودید، بیشتر تعریف کنید.
چه خوشمان بیاید یا خوشمان نیاید، متأسفانه ما جامعهای شدهایم که هرچه دیگران بیشتر برای ما ادا دربیاورند و ژست بگیرند، بیشتر از آنها میترسیم و مراعاتشان میکنیم. استاد بهمنی با همه تجربههایی که داشت… بگذارید اینطور بگویم؛ یک چیزی که در زندگی محمدعلی بهمنی بسیار مهم است، تجربههای اجتماعی اوست. بهمنی از ۹ سالگی در چاپخانه، یعنی کف کف کف جامعه، با مردمش زیسته بود. زندگی کارگری را تجربه کرده بود.
او در خانوادهای زیسته بود که با زحمت و فرهنگ عجین بود. خب همه اینها در شکلگیری شخصیت او بهشدت تأثیر داشته است. از سوی دیگر نباید نقش بسیار مهم فریدون مشیری در شخصیت ایشان را فراموش کنیم. فریدون مشیری به عنوان مهمترین استاد محمدعلی بهمنی، تأثیر زیادی بر منش و روش و رفتار محمدعلی بهمنی داشته است که اگرچه کمتر به این مسأله توجه شده ولی خود استاد بهمنی بارها به آن اشاره کردهاند.
بهمنی سعی میکرد از همان نقشی که مشیری در زندگی او ایفا کرده بود سرمشق بگیرد و آن را برای دوستان و شاگردان خودش و حتی شاعران و ترانهسرایان مستعدی که نمیشناخت، ایفا کند. مشیری هم کسی بود که به واسطه جایگاهش در شعر و مطبوعات، خیلیها را به جامعه ادبی معرفی کرده بود و به آنها کمک کرده بود.
فریدون مشیری به عنوان مهمترین استاد محمدعلی بهمنی، تأثیر زیادی بر منش و روش و رفتار محمدعلی بهمنی داشته است که اگرچه کمتر به این مسأله توجه شده ولی خود استاد بهمنی بارها به آن اشاره کردهاند. بهمنی سعی میکرد از همان نقشی که مشیری در زندگی او ایفا کرده بود سرمشق بگیرد و آن را برای دوستان و شاگردان خودش و حتی شاعران و ترانهسرایان مستعدی که نمیشناخت، ایفا کند
* یعنی محمدعلی بهمنی رواداری و مردمداری را از استادش فریدون مشیری آموخته بود؟
قاعدتاً بله؛ اگرچه به قول قدیمیها شیر و ذات افراد هم بسیار مهم است و مثلاً نقش مادر فرهیخته ایشان را نمیشود فراموش کرد. حالا شاید عدهای کمتر بدانند، اما اینکه محمدعلی بهمنی به بندرعباس میرود، مهمترین دلیلش پیشنهاد فریدون مشیری است. قضیه اینطور بوده که بنا بوده چاپخانهای در بندرعباس راهاندازی شود و با توجه به ارتباطات مشیری، او به محمدعلی بهمنی پیشنهاد میکند که در راهاندازی آن همکاری داشته باشند. این همکاری، سرنوشت استاد را در هرمزگان رقم میزند و داستان زندگیاش به بندرعباس گره میخورد؛ داستانی که در ادامه، بر سرنوشت افراد زیاد دیگری هم تأثیر میگذارد.
خلاصه حرفم این بود که بهمنی سعی میکرد از شاعران جوانی که میپسندید، به تناسب دستگیری کند. کسانی که به استاد بهمنی نزدیک بودند، این را خوب میدانند که او آنقدر «رِند» بود که بفهمد دور و بریهایش هرکدام چقدر سادگی دارند و چقدر خردهشیشه ولی واقعاً ندیده بودم با کسی دشمنی کند و رفتار نادلخواهی را به دل بگیرد؛ شواهدش هم زیاد است که مثلاً اگر گلهای هم داشت، شاید با شوخی یا خیلی خصوصی بازگو میکرد.
اما هرگز ندیدم که پی تلافی و کینهجویی باشد. من نمیخواهم حتی خودم را مبرا کنم؛ ایشان شاید جاهایی از خود من هم رنجیده باشد ولی هیچوقت، مؤکدا هیچوقت اهل اینکه بخواهد این رنجش را به ادامه رابطه تعمیم بدهد نبود. هرگز اینطوری نبود.
بعضی از دوستان که نزدیکتر بودند میتوانند شهادت بدهند که یک وقتهایی، در بعضی لحظات خاص و خصوصی، متوجه میشدی که این آدمِ همیشهخندانِ همیشهمهربان، چه غمهایی روی دلش است. انگار همه غمها را برای تنهایی خودش نگه میداشت و تنها شادی و لبخندش را به جمع میآورد. قاعدتاً بهمنی هم غم داشت و بسیار هم داشت. او هم درد تنهایی و نامهربانی و… را بسیار چشیده بود و حتی غم دیگران را هم به شانه دل میبرد.
مثلاً یک شب در سفری خانوادگی، آخر وقت که جمع ما خیلی خصوصی و سه چهارنفره شد، ایشان به مناسبت صحبتها شروع کرد از خاطرات آخرین روزهایی که اخوان را در شرایط نهچندان دلخواه دیده بود، حرف زد و گریه کرد و گریه کرد. آنجا بود که میفهمیدی بهمنی بار چه غمهایی را به دل دارد. البته دیدن این وجوه بهمنی نیاز به خلوت داشت؛ چون ایشان وظیفه خودش میدانست که در جمع، مهربان باشد و پذیرا باشد و به خیلی از بازیها تن ندهد.
* اصلاً یکی از دلایلی که باعث میشد بخشی از شاعران و جریانات علیه ایشان موضع داشته باشند، همین بود که چرا بهمنی با همه شاعران و دستهها و گروهها مینشیند و راه میرود. یعنی بعضیها دوست داشتند بهمنی در انحصار و دایره خودشان باشد.
بهمنی بهتر از هر کسی میدانست که به خاطر بعضی چیزها متهم خواهد شد، اما هیچوقت خودش را پنهان نمیکرد. البته در بعضی موارد هم نادانسته غافلگیر میشد اما باز هم مراعات میکرد؛ حتی در خصوص کسانی که از نردبان او بالا رفته بودند اما جایگاهش را مراعات نمیکردند. بعد از یکی از ماجراهایی که در ماههای آخر برای ایشان پیش آوردند، در اولین دیدار بعد از آن اتفاق که تنها بودیم، این بار نه با لبخند همیشگی که با بهت و بغض، تعریف کردند که یکیدو نفر از ظاهراً نزدیکان، چگونه از اعتماد و بیاطلاعی ایشان سوءاستفاده کردهاند… و شاید همین غم بزرگ بود که استاد را از پا درآورد.
با این احوال، هیچوقت درگیر آن دستورالعملهایی که برای این بازیها تعریف شده، نمیشد. سعی میکرد حتیالمقدور همانی که میتواند و هست، باشد. عرض کردم که هیچکدام از ما قدیس نیستیم و هیچکدام از ما عارف بالله نیستیم. هرکداممان ضعفها و کاستیهایی داریم؛ اما اینها باعث نمیشد محمدعلی بهمنی بترسد از اینکه خودش باشد. این نکته خیلی مهمی است.
من تجربهی از دستدادن منزوی را دارم؛ با همهی تفاوتها، شاید خیلی از شما ندانید که جای خالی بهمنی یعنی چه! دلیلش هم این بود که محمدعلی بهمنی در جایگاه خودش و با همه داشتهها و نداشتههایی که هیچوقت کتمانشان نمیکرد، پناه آخر بود
* امروز روز تولد استاد بهمنی است. بد نیست گفتگو را با خاطرهای از استاد تمام کنیم. خاطرهای از ایشان تعریف میکنید؟
چون تولدشان است این خاطره را میگویم. ایشان غزلی نوشته بودند که درباره همین موضوع تولد بود؛ «دارم به جای خالی خود فکر میکنم». اولین باری که در یک جمع خصوصی این غزل را خواندند، من خیلی سعی کردم خودم را جمعوجور کنم و اندوهم را نشان ندهم اما شاید ده ثانیه از تمام شدن غزل نگذشته بود که بغضم ترکید و با کرنش، گفتم استاد من از شما خواهشی دارم. با همان لبخند همیشگیشان گفتند چی؟ گفتم تو را به خدا از این به بعد اگر جایی من کمترین بودم، لطفاً این غزل را نخوانید.
طبق معمول بحث را به سمت شوخی و خنده و اینها کشاندند و یک چَشم مهربانانهای هم گفتند. گذشت تا بزرگداشتی که برای ایشان گرفته بودند و من هم جزو سخنرانهای مراسم بودم. استاد رفتند پشت تریبون و صحبت کردند و به درخواست حاضران قرار شد شعر هم بخوانند. شاید غزل دیگری هم خواندند، اما بعد شروع کردند به خواندن همین غزل. یک بیت خواندند، دو بیت خواندند و در بیت سوم ناگهان چشمشان به من افتاد و خندیدند و از جمع عذرخواهی کردند. شاید سیصد چهارصد نفر در سالن بودند. عذرخواهی کردند و گفتند عزیزی اینجا هست که از من خواسته این غزل را جایی که او حضور دارد، نخوانم و غزل دیگری انتخاب کردند.
بعدش نوبت خود من بود که صحبت کنم و توضیح بدهم چرا شنیدن این غزل اینقدر برای من سخت است. به جماعت گفتم من تجربه از دستدادن منزوی را دارم؛ با همه تفاوتها، شاید خیلی از شما ندانید که جای خالی بهمنی یعنی چه! دلیلش هم این بود که محمدعلی بهمنی در جایگاه خودش و با همه داشتهها و نداشتههایی که هیچوقت کتمانشان نمیکرد، پناه آخر بود.
نه اینکه بگویم الآن عرصه خالی است؛ خدا را شکر عزیزانی مثل استاد خسرو احتشامی که امیدوارم سلامت باشند و دیگرانی در جایجای ایران، سایهشان بر سر ما هست؛ اما اساساً این ارتباط هر روزه و همیشگی و نزدیک و صمیمی که با استاد بهمنی برقرار بود، بعد از او دیگر برای خیلیها میسر نیست. اگر ما به همین راحتی دستمان به محمدعلی بهمنی میرسید، همهاش به خاطر بزرگواری خود ایشان بود. اینطور نبود که جایگاه ایشان جایگاه در دسترسی باشد؛ کما اینکه ما خیلیهای دیگر را هم تجربه کرده بودیم و تجربه میکنیم. بعضی از عزیزان که برایشان ممکن نبود قابل دسترس باشند، خیلیها هم استراتژیشان این بود که خودشان را دور نگه دارند. ولی آغوش محمدعلی بهمنی همیشه باز بود.
ادامه دارد...