چرا ساواک جزنی و یارانش را در تپه‌های اوین تیرباران کرد؟

فرارو سه شنبه 02 اردیبهشت 1404 - 20:31
تفرشی گفت: هدف از برگزاری این جلسه یادبود و بزرگداشت این اشخاص نیست. سوای بررسی یک موضوع مهم تاریخی در برهه‌ای مهم، آن‌چه این نشست را از منظر تاریخی و سیاسی مهم‌تر می‌سازد، تلاش‌هایی است که در سال‌های اخیر برای بازنویسی تاریخ و تطهیر غیرواقعی چهره ساواک و به طور کلی حکومت پهلوی به‌ویژه در برخی رسانه‌های فارسی‌زبان خارج از کشور و فضای مجازی در جریان است. این تلاش‌ها گاه با لحن هیجانی، واکنشی و بدون تحلیل دقیق تاریخی همراه است.

«کشتار تپه‌های اوین، ۲۹ فروردین ۱۳۵۴؛ جزئیات، دلایل و تبعات»، محور گفت‌و‌گو در صدوسومین نشست هفتگی «خانه گفتارها» در شبکه اجتماعی کلاب‌هاوس بود. شامگاه شنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۴ و همزمان با پنجاهمین سالگرد کشتار تپه‌های اوین، این برنامه با سخنرانی هارون یشایایی (تهیه کننده سینمایی و فعال فرهنگی)، فرخ نگهدار (فعال سیاسی و از رهبران سابق سازمان فداییان خلق)، مهدی غنی (پژوهشگر تاریخ و از اعضای سابق سازمان مجاهدین خلق)، مرجان یشایایی (محقق اجتماعی و روزنامه‌نگار حوزه سلامت) و مجید تفرشی (تاریخ‌نگار و سندپژوه) برگزار شد و شماری دیگر از حاضران نیز در جریان جلسه، خاطرات و روایت‌های خود را از آن واقعه تاریخی با مخاطبان در میان گذاشتند.

به گزارش خبرآنلاین، آنچه در پی می‌آید، خلاصه‌ای از سخنان حاضران در این نشست است:

هدف از برگزاری این جلسه یادبود و بزرگداشت این اشخاص نیست

مجید تفرشی: پنجاه سال پیش، در چنین روزی، در تپه‌های اوین، واقعه‌ای رخ داد که همچنان از نظر سیاسی و تاریخی حائز اهمیت است. در این حادثه، نه نفر از زندانیان سیاسی -که عمدتا از اعضای سازمان چریک‌های فدایی خلق و سازمان مجاهدین خلق بودند - توسط نیرو‌های ساواک به ضرب گلوله کشته شدند. در آن زمان، روایت رسمی ساواک چنین بود که این افراد در حال فرار بوده‌اند و در جریان این فرار هدف گلوله قرار گرفته‌اند. اما شواهد و بررسی‌های بعدی نشان داد که این افراد عملا قربانی یک اعدام غیررسمی شدند و ماجرا چیزی فراتر از یک درگیری ساده در هنگام فرار بوده است. کشته‌شدگان، بیژن جزنی، حسن ظریفی، سعید کلانتری، احمد جلیلی افشار، عزیز سرمدی، محمد چوپان‌زاده و عباس سورکی، عضو سازمان چریک‌های فدایی خلق، و کاظم ذوالانوار و مصطفی جوان، عضو سازمان مجاهدین خلق، از افراد مهم در رهبری سازمان‌های خود بودند. بیژن جزنی، به‌ویژه، یکی از چهره‌های برجسته جنبش چپ - چه از نظر فکری و چه از منظر توانایی سازماندهی - در تاریخ معاصر ایران به شمار می‌رود. چنان‌که در آن زمان ذوالانوار از مهم‌ترین رهبران مجاهدین خلق بود. افراد کشته‌شده به‌صورت تصادفی انتخاب نشده بودند. ساواک با هدف و برنامه‌ریزی مشخص، این افراد را حذف کرد؛ زیرا در آن زمان، هریک از آنان در جایگاه‌های کلیدی و تأثیرگذار سازمانی خود قرار داشتند.

با این حال، هدف از برگزاری این جلسه یادبود و بزرگداشت این اشخاص نیست. سوای بررسی یک موضوع مهم تاریخی در برهه‌ای مهم، آن‌چه این نشست را از منظر تاریخی و سیاسی مهم‌تر می‌سازد، تلاش‌هایی است که در سال‌های اخیر برای بازنویسی تاریخ و تطهیر غیرواقعی چهره ساواک و به طور کلی حکومت پهلوی به‌ویژه در برخی رسانه‌های فارسی‌زبان خارج از کشور و فضای مجازی در جریان است. این تلاش‌ها گاه با لحن هیجانی، واکنشی و بدون تحلیل دقیق تاریخی همراه است.

البته پرداختن به تاریخ و بازخوانی روایت‌ها فی‌نفسه امر نادرستی نیست، مشروط بر آن‌که فضایی برای پاسخ‌گویی، تبادل نظر و بررسی انتقادی فراهم باشد. در سوی دیگر، ما با روایت رسمی جمهوری اسلامی نیز مواجه هستیم که غالبا تصویری کاملا سیاه و یک‌سویه از دوران پیش از انقلاب ارائه داده است. درواقع، هر دو روایت به نوعی به تحریف تاریخ معاصر ایران پرداخته‌اند. بر این اساس، جلساتی از این دست می‌توانند فرصتی باشند برای بازاندیشی و روشنگری درباره وقایع؛ این‌که ریشه‌های آن چه بوده، چه پیامد‌هایی داشته و چگونه باید آنها را در متن تاریخ معاصر ایران درک و تحلیل کرد.

از میدان کاخ تا تپه‌های اوین

فرخ نگهدار: بیژن جزنی، حسن ضیا ظریفی و دیگر افرادی که در آن جنایت تلخ جان خود را از دست دادند، به‌ویژه بیژن جزنی، از چهره‌های شاخص و کم‌نظیر تاریخ معاصر ایران به شمار می‌آیند. جزنی شخصیتی بود که نه تنها در میان طیف‌های مختلف سیاسی و فرهنگی مورد احترام قرار داشت، بلکه کمتر کسی از منظر شخصیتی، سیاسی یا عقیدتی به او حمله کرده است. در واقع، برخورد‌های منفی نسبت به او بسیار نادر بوده و این مسئله یکی از ویژگی‌های برجسته‌ی زندگی و شخصیت او محسوب می‌شود.

من صحبت خود را به سه بخش تقسیم کرده‌ام. در نوبت نخست به خاطرات خود از آشنایی با بیژن جزنی و گروه او خواهم پرداخت. در بخش دوم، تحلیلی از چرایی وقوع این جنایت و تصمیم حکومت وقت برای ارتکاب آن ارائه خواهم داد؛ و در بخش سوم نیز به دیدگاه‌ها و رویکرد‌های فکری زنده‌یاد بیژن جزنی خواهم پرداخت؛ چراکه به‌نظر می‌رسد در نگاه‌های فکری او نکاتی وجود دارد که امروز نیز می‌تواند برای جامعه‌ی ما آموزنده و قابل توجه باشد.

نخستین بار که نام بیژن جزنی را شنیدم حدود ۱۳ یا ۱۴ سال داشتم. آن زمان، جنبش دانش‌آموزی در تهران به اوج خود رسیده بود و این تحرکات همزمان با فعالیت‌های جبهه ملی ایران بود. بیژن جزنی از آن دوران به عنوان «دوره‌ی تنفس» یاد می‌کرد؛ دوره‌ای که فضای تازه‌ای برای فعالیت‌های سیاسی و اجتماعی پدید آمده بود.

در تاریخ ۲۰ دی ۱۳۳۸، تظاهراتی از سوی دانش‌آموزان برگزار شد. من نیز از طریق کارتی که به خانه‌مان ارسال شده بود، به عنوان عضو سازمان دانش‌آموزان ایران (یا شاید تهران) برای شرکت در این تظاهرات دعوت شده بودم. بعد‌ها متوجه شدم که عزیز سرمدی و احمد افشار - که هر دو بعدا در همان واقعه‌ی تلخ کشته شدند- از سازمان‌دهندگان اصلی آن حرکت اعتراضی بودند. در جریان همان تظاهرات بود که برای نخستین‌بار نام بیژن جزنی به گوشم خورد، نامی که در ذهنم باقی ماند.

در سال‌های ۱۳۳۹ و ۱۳۴۰، خودم به عنوان یک فعال سیاسی، عضو جبهه ملی ایران در دبیرستان رخشان و سپس دبیرستان دارالفنون بودم. در آن سال‌ها، بحث درباره‌ی بیژن جزنی، مواضع او، گروه کاوه و شخصیت‌هایی مانند سعید کلانتری در میان فعالان سیاسی دانش‌آموزی بسیار رایج بود. در سال ۱۳۴۰ به گروهی پیوستم که به گروه کاوه شناخته می‌شد. سعید کلانتری یکی از چهره‌های اصلی آن گروه بود. او دایی بیژن جزنی بود. ما رفت‌وآمد‌هایی به خانه‌ی خانواده‌ی کلانتری داشتیم. در همان دوران، بیژن جزنی تازه ازدواج کرده بود و خانه‌ی همسرش، میهن قریشی، نیز در همان حوالی قرار داشت. برخی از دوستانم، از جمله فریدون کلانتری، در همان خانه سعید کلانتری با بیژن جزنی دیدار کرده بودند.

ارتباط من با گروه بیژن جزنی بهار سال ۱۳۴۲ به صورت رسمی و سازمانی آغاز شد. در آن زمان، بیژن با من قراری در میدان کاخ (میدان فلسطین کنونی) گذاشت. با هم سوار یک فولکس قورباغه‌ای شدیم و به سمت کرج رفتیم. در راه، بیژن مفصل برایم توضیح داد که گروهی تشکیل شده، چون دیگر مبارزات علنی و قانونی جواب نمی‌دهد. جبهه ملی به سیاست صبر و انتظار رسیده و وقت آن رسیده بود که وارد فاز مبارزه مخفی و قهرآمیز شویم. به من گفت یکی از افرادی هستم که برای پیوستن به این گروه انتخاب شده‌ام.

پس از آن، با حمید اشرف -دوست و همکلاسم از سال ۴۰- مشورت کردم. ما رابطه نزدیکی داشتیم، رفت‌وآمد خانوادگی هم داشتیم. موضوع را با او در میان گذاشتم و او نیز پذیرفت به گروه بپیوندد. به این ترتیب، ما سه نفر -من، حمید اشرف و یک نفر دیگر که امروز در قید حیات نیست- یک هسته‌ی کوچک تشکیل دادیم. از سال ۴۲ تا سال ۴۶، عضویتم در آن گروه ادامه داشت. در این مدت چند مسئول داشتم، از جمله عزیز سرمدی، احمد افشار و بعد‌ها علی‌اکبر صفایی فراهانی. نهایتاً به یک هسته‌ی سیاسی‌ـ‌صنفی ملحق شدم که حسن ضیا ظریفی مسئولش بود.

روزی که بیژن و دیگران دستگیر شدند، ۱۹ دی ۱۳۴۶، عباس سورکی به من اطلاع داد که بیژن هنگام دستگیری مسلح بوده. گفت اگر بخواهی، می‌توانی اخبار زندان را پیگیری کنی. من درگیر تدارکات مراسم هفتم غلامرضا تختی بودم، اما قبول کردم که این کار را انجام دهم. همان روز، وقتی برای پخش اعلامیه‌ها رفته بودیم، ما را دستگیر کردند ولی در نهایت آزاد شدیم، چون گفتند مشکلی ندارد برای تختی مراسم برگزار شود. با این حال، صبح ۱۹ بهمن ۱۳۴۶، مأموران به خانه‌مان آمدند و من را بازداشت کردند. گفتند نام من در لیست اعضای گروه آمده و باید به زندان قزل‌قلعه منتقل شوم. وقتی رسیدم، دیدم بیژن جزنی در سلول روبرویی‌ام است. او برایم تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده، چه چیز‌هایی درباره‌ام گفته‌اند و چه چیز‌هایی نه -که این اطلاعات برایم بسیار مفید بود، چون در بازجویی می‌دانستم چطور رفتار کنم.

بیژن از اولین کسانی بود که ساواک به زندان اوین برده بود. زندان اوین در آن زمان هنوز برای زندانیان سیاسی ناشناخته بود. او را شکنجه کرده بودند و از آن‌جا به قزل‌قلعه بازگردانده بودند. نکته مهم این‌که، ساختار گروه به‌گونه‌ای بود که علی‌رغم دستگیری هفت یا هشت نفر از اعضا، هیچ‌کدام از افراد دیگر - ازجمله حمید اشرف که بعد‌ها رهبر سازمان شد - لو نرفتند.

در مورد اتفاق ناگوار سال ۱۳۵۳ هم باید بگویم: در روز ۱۱ اسفند، در زندان قصر، حدود عصر در فضای هشتی زندان نشسته بودیم و اخبار تلویزیون را تماشا می‌کردیم. شاه همان شب تاسیس حزب رستاخیز را اعلام کرده بود و با لحنی تند گفته بود: «یا می‌پیوندید، یا می‌روید به زندان یا خارج.» بعد از شنیدن این خبر، یکی از بچه‌ها با چشمانی پر از اشک زمزمه کرد: «این خبر بوی بدی می‌دهد.» آن لحظه در ذهنم حک شد.

صبح روز ۱۵ اسفند، بلندگوی زندان شروع به خواندن اسامی کرد و نام همه بچه‌های فدایی را می‌خواندند. بیژن جزنی هم در میان آنها بود. یکی یکی ما را به دفتر رئیس زندان می‌بردند و در اتاقی در بالاخانه جمع می‌کردند. بیژن در آن‌جا به ما گفت که اتفاق مهمی در حال رخ دادن است. یکی دیگر از دوستانم گفته بود چیز‌هایی شنیده، اما من فقط خاطرات خودم از بیژن را روایت می‌کنم. پس از آن، ما را سوار مینی‌بوس کرده و به زندان اوین بردند. چند نفر از ما را به اتاقی منتقل کردند و باقی بچه‌ها دیگر بیژن و همراهانش را ندیدند. آن روز، آخرین دیدار من با بیژن جزنی بود.

پس از انتقال ما به زندان اوین، چند شب در سلول‌های عمومی گذراندیم و سپس به سلول‌های انفرادی منتقل شدیم. سلول‌ها کاملا بی‌صدا بودند و تنها نشانه زمان، تغییر روز و شب از یک پنجره کوچک بود. هیچ‌کس هیچ اطلاعاتی از دلیل زندانی شدن‌مان به ما نداد. تنها نشانه‌ای که از محیط زندان داشتم، صدای در‌های آهنی بود که چند بار در روز باز و بسته می‌شد. این صدا مشابه صدای گلنگدن تفنگ بود. روز‌ها و شب‌ها، صدا‌های باز شدن در‌ها را می‌شمردم و می‌دیدم که هر روز تعدادی از بچه‌ها را از سلول‌ها خارج می‌کنند.

بعد از چند روز، یک شنبه، مرا به اتاق جناب سروان بردند. فکر کردم شاید می‌خواهم با مادرم صحبت کنم، چون ۴۵ روز بود هیچ خبری از خانواده نداشتم. وقتی تلفن را گرفتند، صدای مادرم را شنیدم، اما صدایش اصلا عادی نبود. فقط می‌گفت: «الهی به قربونت برم...» و ضجه می‌زد. هیچ چیز دیگری از او نشنیدم. بعد از پایان تماس، گیج و مبهوت بودم. همان‌طور که در حال تفکر بودم، سروان روزنامه‌ای از زیر میزش بیرون کشید و آن را روی میز گذاشت. تیتر روزنامه برایم شوک‌آور بود. رنگ از صورتم پرید و روی صندلی نشستم. در آن لحظه، به حقیقت پی بردم که فاجعه‌ای رخ داده است. بعد از آن، ۱۴ روز در سلول انفرادی راه می‌رفتم و دنیا برای ما خراب شده بود.

این شهادت من است درباره وقایعی که پنجاه سال پیش در چنین روزی رخ داد. بخش دوم صحبت خود را به مروری بر سیری که جنبش اعتراضی و انقلابی ایران از ۱۱ اسفند ۵۳ تا پایان سال ۵۵ طی کرد، اختصاص می‌دهم. این دو سال به نظر من دوره‌ای سرنوشت‌ساز در تاریخ ایران بودند. در ابتدای این دوره، وضعیت کاملا متفاوت بود. در سال ۵۳، تقریبا هیچ‌کس از میان فعالین سیاسی داخل کشور یا زندانیان سیاسی و فعالان خارج از کشور، به آینده چریک‌های فدایی خلق و مجاهدین خلق امیدوار نبود. در حالی که در انتهای این دوره، وضعیت تغییر کرد و نقطه امید این گروه‌ها در مبارزه علیه دیکتاتوری شاه شکل گرفت.

یکی از رویداد‌های مهم در این دوره، اعدام عباسعلی شهریاری، فرد نفوذی ساواک در گروه‌های مخفی چپ، بود که در ۱۴ اسفند ۵۳ اتفاق افتاد. او مسئول شناسایی و دستگیری بسیاری از زندانیان سیاسی چپ و ضربات زیادی به گروه‌ها وارد کرده بود. اعدام او باعث شد که برخی تحلیل‌ها در میان فعالین سیاسی مطرح شود. با این حال، من شخصاً این تحلیل‌ها را اشتباه می‌دانم. به نظر من، این اعدام‌ها تأثیرات زیادی داشتند که موجب تحولات جدیدی در این دوره شدند.

در این دو سال، ساواک شدیدترین فشار‌ها را علیه این دو جریان انقلابی وارد کرد. از ابتدای سال ۵۳ تا پایان ۵۵، ساواک تمام تلاش خود را برای نابودی این گروه‌ها به کار گرفت. یکی از تغییرات عمده در این دوره، تغییر روش‌های شکنجه در زندان‌ها بود. از سال ۴۶ تا ۵۳، شکنجه‌ها برای گرفتن اعترافات بود، اما از ۵۳ به بعد، هدف اصلی شکنجه، کشتن زندانیان شد. این تغییر رویکرد باعث شد که بسیاری از رفقای ما، به ویژه اعضای مجاهدین و فدائیان خلق، زیر شکنجه جان خود را از دست بدهند. این دوره، دوره‌ای بود که ساواک تمام تلاش‌های خود را به کار گرفت تا با استفاده از شکنجه‌های وحشیانه و سایر روش‌ها، این دو سازمان را از بین ببرد.

در مورد سازمان مجاهدین، باید اشاره کنم که یکی از مسائل مهم تغییر ایدئولوژی این سازمان است که ساواک نقش فعالی در آن ایفا کرد. من خودم شاهد توزیع اعلامیه تغییر ایدئولوژیک در زندان اوین بودم. در آن زمان، فتوا‌هایی نیز صادر می‌شد که برائت و نجس دانستن کسانی که از دین خارج شده بودند را اعلام می‌کرد. روحانیون هم این فتوا‌ها را امضا می‌کردند. در اوایل سال ۵۳، میان روحانیون پیرو آیت‌الله خمینی و دیگر نیرو‌ها یک نوع خوش‌بینی و همدلی وجود داشت، اما از سال ۵۴ به بعد، پس از صدور فتوا و تحولات سیاسی، مناسبات به شدت تغییر کرد. این تغییرات باعث شد که ارتباط روحانیون با سایر گروه‌ها قطع شود و فضای تنش و بی‌اعتمادی به‌وجود آید.

در پایان سال ۵۵، سازمان مجاهدین دیگر عملاً وجود نداشت و اختلافات شدیدی میان مجاهدین و روحانیون شکل گرفت. نیرو‌های چپ هم کنار زده شدند و تنها مسئله باقی‌مانده برای برخی از اعضای این سازمان، حفظ بقای خودشان بود. در همین دوره، مراسمی به نام "مراسم سپاس" برگزار شد و بخشی از زندانیان آزاد شدند، اما تحولات به‌گونه‌ای پیش رفت که بیشتر اعضای سازمان چریک‌های فدایی خلق دیگر تنها دغدغه حفظ جان خود را داشتند.

در این مورد، یکی از سوالات من این است که آیا نابودی نیرو‌های انقلابی ایران در این دو سال، مرتبط با تحولات دو سال بعد از ۵۵ تا ۵۷ بود یا نه. به نظر من، این تحولات ارتباط مستقیم با هم دارند. همچنین، این قتل‌ها و سرکوب‌ها می‌تواند بخشی از استراتژی برای حفظ قدرت شاه و مقابله با نیرو‌های انقلابی باشد. این تصمیمات به‌ویژه در دوره‌های حساس، به‌طور حساب‌شده و مبتنی بر اهداف سیاسی خاصی برای حفظ قدرت انجام شد. من معتقدم که این کشتار‌ها و سرکوب‌ها، نه به خاطر اعمال اعضای این گروه‌ها، بلکه بر اساس یک استراتژی برای حفظ قدرت و مقابله با تهدیدات داخلی و خارجی صورت گرفت. این روند مشابه به اتفاقات مشابهی است که بعد‌ها در سال ۶۷ در ایران رخ داد.

در اینجا مایلم بگویم که فعالان جبهه ملی ایران، نهضت آزادی، اعضای سازمان مجاهدین خلق ـ حتی پس از تحولات تلخ این سازمان ـ و نیرو‌هایی که با انگیزه‌های مذهبی وارد عرصه مبارزه شده بودند، همچنین جریان مؤتلفه، روحانیون زندانی، اعضای حزب توده و دیگر گروه‌های چپ، همگی با نوعی احترام و هم‌پوشانی، نه با تقابل و خصومت، با بیژن جزنی مواجه بودند. فعالان فرهنگی نیز همین نگاه را داشتند. ما به‌ندرت عنصری را سراغ داریم که تا این حد در عرصه سیاست مؤثر بوده و این‌چنین مورد احترام طیف گسترده‌ای از نیرو‌های سیاسی، اجتماعی و فرهنگی قرار گرفته باشد.

جزنی نه‌تنها نقش مهم تأثیرگذاری سیاسی داشته، بلکه آثار مکتوب فراوانی نیز از خود به جا گذاشته که تا امروز نیز قابل ارجاع و آموزنده‌اند. من هرگاه به آثار او بازمی‌گردم، از سال ۱۳۴۰ که پایان‌نامه دانشگاهی‌اش را زیر نظر زنده‌یاد غلام‌حسین صدیقی درباره انقلاب مشروطه نوشت ـ در ۲۴ سالگی ـ تا آخرین نوشته‌هایش در سال ۱۳۵۳، آموزه‌هایی ارزشمند برای زمان حال پیدا می‌کنم. آنچه او می‌نویسد، به ما می‌آموزد که نگاه‌مان به مسایل جامعه نباید سطحی، خودمحورانه یا صرفاً گروه‌گرایانه باشد. بلکه ما باید همه نیرو‌هایی که خصایص مختلف آزادی‌خواهانه، میهن‌پرستانه و صلح‌طلبانه دارند را به رسمیت بشناسیم و به‌گونه‌ای مثبت با آنان تعامل کنیم.

سنجش موفقیت ما در این راه، نه از زبان خودمان، بلکه در نوع نگاهی است که دیگر نیرو‌ها نسبت به ما دارند. آیا توانسته‌ایم نظر مساعد اکثریتی از نیرو‌های اجتماعی و سیاسی را به حرکت خود جلب کنیم یا نه؟ بیژن جزنی در این زمینه یکی از شایسته‌ترین و آموزنده‌ترین چهره‌هاست.

در پایان سخنان خود می‌خواهم روی یکی از جنبه‌های مهم آثار او، یعنی تحلیلش از نقش اقشار خرده‌بورژوازی، تأکید کنم. او به‌صراحت می‌گوید که این اقشار، علی‌رغم گرایش‌های ارتجاعی، می‌توانند نقش پیش‌برنده‌ای در جریان مبارزات ایفا کنند. حتی ممکن است در برهه‌هایی از تاریخ، رهبری انقلاب را بر عهده بگیرند. این موضوع در کتاب «تاریخ مشروطه» از صفحه ۱۵۴ تا حدود ۱۵۹ و نیز در «جمع‌بندی مبارزات سی‌ساله» در صفحات ۱۵۲ و ۱۵۳ به روشنی آمده است. از سوی دیگر، در سال ۵۴، بحث تغییر ایدئولوژی سازمان مجاهدین به موضوعی اساسی میان همه طیف‌های زندانیان سیاسی تبدیل شد: از مذهبی‌ها گرفته تا فدایی‌ها، توده‌ای‌ها و دیگران. من در اینجا با قاطعیت شهادت می‌دهم که هیچ‌یک از هواداران بیژن جزنی در آن مقطع، مواضع جناح مارکسیستی مجاهدین را تأیید نکردند. همه آن را نقد کردند و مخالفت خود را نوشتند و اعلام کردند.

در درون سازمان فداییان، هیچ‌کس روش‌هایی را که بر اساس تزریق اجباری ایدئولوژی مارکسیستی به نیرو‌های مذهبی انجام می‌گرفت، نپذیرفت. حتی گفت‌و‌گو‌های میان حمید اشرف و تقی شهرام که از سوی تراب حق‌شناس نقل و منتشر شده‌اند، به خوبی نشان‌دهنده‌ی اختلاف شدید در این‌باره هستند. حمید اشرف تأکید داشت که شما نمی‌توانید سازمانی را که خرده‌بورژوایی است، ناگهان پرولتری اعلام کنید. باید از آن بیرون بیایید و هویت مستقل خود را حفظ کنید.

همچنین جزوه‌ای منسوب به بیژن جزنی با عنوان «مارکسیسم اسلامی» یا «مارکسیست‌های اسلامی» منتشر شده که در سال ۱۳۶۵ روی برخی وب‌سایت‌ها آمده است. من با شناختی که از بیژن دارم، تأکید می‌کنم که محتوای این جزوه هیچ سنخیتی با نوشته‌های مسلم و قطعی او ندارد. جمع‌بندی این جزوه، بر خلاف دیدگاه‌های بیژن، تأکید دارد که وظیفه ماست مجاهدین را به مارکسیسم سوق دهیم. این نگاه کاملاً در تضاد با اندیشه‌های اوست.

در پایان، امیدوارم این جلسات یادبود و گفت‌و‌گو‌های روشنگر، مانعی باشند در برابر آن تلاش‌هایی که سعی دارند ارتکاب یک جنایت را با نام مصلحت سیاسی یا اعمال قدرت توجیه یا تطهیر کنند. باید بیاموزیم که راه درست، همزیستی و به رسمیت شناختن حقوق و موجودیت یکدیگر است، نه انکار یا حذف فیزیکی و فکری یکدیگر.

آغاز یک رفاقت سیاسی- اجتماعی

هارون یشایایی: سابقه آشنایی من با بیژن به دوران دبیرستان برمی‌گردد. ما در دو مدرسه متفاوت درس می‌خواندیم، اما آن زمان جناح‌های مختلف سیاسی در قالب گروه‌های کوچک دور هم جمع می‌شدند، معمولاً حوالی میدان بهارستان. بعد از تعطیلی مدرسه، اغلب با این گروه‌ها روبه‌رو می‌شدیم، کنجکاو می‌شدیم، می‌ایستادیم و گوش می‌دادیم. در یکی از همین موقعیت‌ها با بیژن آشنا شدم. یک روز، در جریان یکی از تظاهرات‌های سیاسی معمولی در میدان بهارستان، من و بیژن را دستگیر کردند و به کلانتری بردند. تعداد ما زیاد بود. سرهنگی آمد، نگاهی انداخت و گفت: «در را باز کنید، اینها بروند!» و ما آزاد شدیم. اما این اتفاق آغازگر دوستی عمیق‌تری بین ما شد؛ دوستی‌ای که به تدریج با آشنایی با دیگر دوستانی که وجه مشترکشان اعتراض و نارضایتی از وضع موجود بود، گسترش یافت.

در آن دوران، عده‌ای هم بودند که روبه‌روی مدارس دخترانه جمع می‌شدند و با متلک و اذیت و آزار، فضا را ناامن می‌کردند. ما تصمیم گرفتیم مقابله کنیم. جمع شدیم، با آنها درگیر شدیم و باز هم دستگیر شدیم. مدتی را در زندان موقت شهربانی گذراندیم. خیلی‌ها را زود آزاد کردند، اما من و یکی دو نفر دیگر ماندیم. بعد‌ها فهمیدم که احتمالاً دلیل حساسیت نسبت به من، ارتباطم با بیژن بوده. ما بچه‌محل هم بودیم و رابطه‌مان به‌مراتب صمیمی‌تر شده بود.

یکی از دلایل نزدیکی ما این بود که بیژن، برخلاف خیلی‌ها که به خاطر کلیمی بودنم من را پس می‌زدند، من را واقعاً پذیرفت. رابطه ما صرفاً یک دوستی ساده نبود؛ بیشتر از یک شراکت کاری بود. بیژن در شرکتی کار‌های نقاشی و دکوراتیو انجام می‌داد. یک بار با دوستی که بعد‌ها از دنیا رفت به دیدنش رفتیم. آن دوست، که از نظر مالی در وضعیت خوبی بود، پیشنهاد داد که خودمان یک کار راه بیندازیم. بیژن هم از آن شرکت بیرون آمد. در پاساژ علمی یک اتاق گرفتیم و کار را شروع کردیم. دوست نقاش‌مان هم به ما پیوست. سفارش تابلو‌های مغازه‌ها را می‌گرفتیم. اسم کار را از «پرسپولیس» به «پخشیران» تغییر دادیم تا وسعتش دهیم. بعد هم یکی دیگر از دوستان به ما ملحق شد. رقیب زیادی نداشتیم و کار حسابی گرفت؛ حتی می‌شود گفت از این راه پولدار هم شدیم.

اما وقتی بیژن دستگیر شد، کار ما دچار اختلال نشد، ولی من، به خاطر نزدیکی عاطفی و رابطه‌مان، از آن کار بیرون آمدم. رابطه‌ام با بیژن فقط کاری نبود؛ دوستی و رابطه خانوادگی هم بین ما وجود داشت. مادرم با مادرش دوست بود و این رابطه خانوادگی تا آخر ادامه پیدا کرد. من همیشه کشش داشتم به اینکه با خانواده‌های مسلمان ارتباط برقرار کنم و دیوار میان یهودی و مسلمان را بشکنم؛ برای همین، این رابطه‌ها برایم معنا و اهمیت خاصی داشت.

بیژن از آن دست آدم‌هایی بود که به‌واقع اهل کسب‌وکار نبود؛ تا آخر در دنیای خودش بود، دنیای سیاست و هنر. بعضی‌ها خاص‌اند، مثل دیگران نیستند. می‌توانم بگویم بیژن یکی از آن آدم‌های خاص بود؛ هم در وسعت نظرش، هم در روابطش، هم در درکش، و هم در گذشت و فداکاری‌اش. اگر بخواهم یک آدم خوب را توصیف کنم، می‌گویم: «مثل بیژن».

جزنی به عنوان یک فرد سیاسی، همیشه به مبارزه برای ایده‌های خود باور داشت و بر این باور بود که اگر قرار است تغییری ایجاد شود، او باید اولین کسی باشد که دست به اقدام بزند. او خود را به عنوان نمونه‌ای برای دیگران قرار می‌داد، نه به این معنا که قربانی شود، بلکه به این معنا که از طریق عمل خود، دیگران را به پیروی از آنچه که به آن ایمان داشت، ترغیب کند. به همین دلیل، انتخاب او به عنوان یکی از اهداف کشتار، از دیدگاه رژیم شاه نه تنها به دلیل ویژگی‌های منحصر‌به‌فرد سیاسی او، بلکه به دلیل سازماندهی‌اش در میان چپ‌های ایران و توانایی‌اش در تأثیرگذاری بر دیگران بوده است. این قتل‌ها تأثیرات منفی زیادی بر جنبش مخالفان داشت. منش و مسیر بیژن جزنی به ویژه در زمینه همکاری و همبستگی اقلیت‌های دینی با اکثریت مسلمان در مبارزات سیاسی و اجتماعی مؤثر بوده است.

در حال حاضر با توجه به تغییرات جهانی، به نظر می‌رسد که استفاده از روش‌های اجتماعی و مسالمت‌آمیز در مبارزه، بیش از پیش مورد توجه قرار گرفته است و در بسیاری از نقاط دنیا، روش‌های قهرآمیز کمتر پذیرفته شده‌اند. به طور کلی، تفکر امروز بیشتر بر پایه همکاری و گفتمان است تا برخورد قهرآمیز، و این تغییر در روش‌های مبارزه می‌تواند در ایجاد جوامع بهتری که بر اساس تفاهم و همزیستی مسالمت‌آمیز شکل می‌گیرند، مؤثر باشد.

بیژن جزنی در خاطره جمعی کلیمیان

مرجان یشایایی (دختر هارون یشایایی): من کودکی بیش نبودم که بیژن را دستگیر کردند؛ و زمانی که او را کشتند، بیش از ده سال نداشتم. با این حال، نام او همواره در خانه‌ی ما جاری بود. حال که سخن از بیژن به میان آمده، بد نیست از دیگران نیز یاد کنم: آقایان ضیا ظریفی، سرمدی، سورکی، چوپان‌زاده، کلانتری و جلیل افشار. نام این افراد مدام در خانه‌ی ما تکرار می‌شد و هر بار یادشان، داغی کهنه را تازه می‌کرد. اما من قصد دارم از زاویه‌ای کاملاً غیرسیاسی به این ماجرا نگاه کنم؛ از خلال خاطره‌ای که همواره در ذهنم زنده مانده است.

آن روز‌ها ما بسیار خردسال بودیم و خانه‌مان، ماه‌ها در اندوه و سوگ فرو رفته بود. چندی پس از کشته شدن بیژن و دیگران، به همراه پدر و مادرم به محله‌ی قدیممان رفتیم. پدرم پیش از ازدواجش از آن محله کوچ کرده بود، اما همچنان با اهالی آن‌جا ارتباط داشت. گهگاه سری به آن‌جا می‌زدیم. به‌محض ورود به محل، یکی از همسایگان قدیمی خانه‌ی پدربزرگم، زنی به نام شوکت‌خانم، با چادری بر سر جلو آمد. بی‌مقدمه و با لحنی پر از اندوه، خطاب به پدرم گفت: «پرویز، بیژن چی شد؟ چطور دلشان آمد او را بکشند؟»

اندک‌اندک دیگران نیز گرد آمدند. ساکنان یهودی محل که همچنان تعداد زیادی از آنان در آنجا زندگی می‌کردند، یکی‌یکی دور ما جمع شدند. پدرم خاموش و غمگین بود، و مادرم اشک می‌ریخت. صحنه‌ای شکل گرفت که حال و هوایی سورئال داشت؛ مراسمی آمیخته از عزاداری یهودیانه، مرثیه‌خوانی، و سینه‌زنی. در چند دقیقه، بیست یا سی نفر گرد ما جمع شدند و در حالی که گریه می‌کردند، مدام می‌پرسیدند: «بیژن چی شد؟ چرا باید بیژن را می‌کشتند؟»

این صحنه، همواره در ذهنم باقی ماند. سال‌ها گذشت. یک روز این خاطره را برای پدرم تعریف کردم و از او پرسیدم: «چرا آن‌همه مردم آن‌طور به دور ما آمدند؟ این همه گریه و اندوه برای چه بود؟ آنها که نه از سیاست چیزی می‌دانستند، نه درگیر ماجرا بودند»! پدرم پاسخ داد: «در محله‌ی ما، جامعه‌ای یهودی و نسبتاً پرجمعیت بودیم، اما بسیار فقیر. در اوج محرومیت زندگی می‌کردیم. سقف آرزوهای‌مان داشتن یک مغازه‌ی کوچک، راه‌اندازی کسب‌وکاری ساده، پوشیدن لباسی تمیزتر و گستردن سفره‌ای رنگین‌تر بود».

پدرم ادامه داد: «بیژن، اما متفاوت بود. فردی خوش‌پوش، آراسته و منظم بود. با ما هم‌سفره شد، با ما زندگی کرد، و مهم‌تر از همه، برای‌مان رویا ساخت. بچه‌های یهودیِ محله عصر‌ها گرد او جمع می‌شدند. بیژن با آنها از تحصیل، از خانه‌های خوب، از آینده‌ای روشن، از پزشک یا مهندس شدن می‌گفت. باور داشتند که دنیای دیگری هم هست، دنیایی بهتر؛ و این کلمات، به آنان حس ارزشمندی می‌داد، احساسی که پیش‌تر نچشیده بودند».

بعد‌ها نیز از زبان پدر و مادربزرگم -که بیژن را بسیار دوست می‌داشت- شنیدم که می‌گفتند: «هرگاه بیژن نیاز به مخفی شدن داشت، به محله‌ی کلیمی‌ها می‌آمد، همان محله‌ای که یهودیان در آن زندگی می‌کردند. کسانی که نه از سیاست سررشته‌ای داشتند و نه رنگ زندگی مرفه را دیده بودند، تنها به‌خاطر رفتار انسانی بیژن، او را در دل و خانه‌ی خود پذیرا می‌شدند». برای من، این بُعد انسانیِ ماجرا همیشه از همه چیز مهم‌تر و تأثیرگذارتر بوده است.

نگاهی به تاریخ از درون سلول

مهدی غنی: در مرداد سال ۵۲ بازداشت شدم و مدتی در زندان کمیته مشترک ضد خرابکاری در سلول انفرادی بودم. مدت زیادی در بازجویی‌ها و زیر فشار شکنجه بودم و به دلیل مسائلی بازجویی من طولانی شد. کمیته مشترک در واقع یک سازمان واحد بود که برای هماهنگی بین ساواک، ارتش، شهربانی و ژاندارمری تشکیل شده بود. هدف این کمیته، جلوگیری از مبارزات چریکی و فعالیت‌های سیاسی مخالف رژیم شاه بود. در این مدت، به دلیل پرونده‌ای که داشتم، بازجویی‌ها و فشار‌ها ادامه داشت و در برخی مواقع افراد مختلفی را به سلول من می‌آوردند و با آنها آشنا می‌شدم. یکی از این افراد، آقای کاظم ذوالانوار بود که در اسفند ۵۳ به سلول من آوردند. کمیته مشترک با ساواک همکاری نزدیکی داشت و مسئولیت بازجویی‌ها به عهده آنها بود. این کمیته تحت رهبری تیمسار زندی‌پور بود که ابتدا از ارتش به اینجا آمده بود.

یکی از خاطرات من از بازجویی‌ها این است که در اولین روز‌های بازداشت، من را لخت کردند و به تخت بستند. بعد از مدتی، تیمسار رضا زندی‌پور به سراغ من آمد و به طور غیررسمی و با مهربانی از من خواست که همکاری کنم و اطلاعات بدهم. در طول این مدت، شکنجه‌ها ادامه داشت و هر از گاهی تیمسار برای بازدید از سلول‌ها می‌آمد و به من نصیحت می‌کرد که حرف‌هایم را بزنم تا کمکم کند. اما در نهایت، در اسفند ۵۳، تیمسار زندی‌پور ترور شد. بعد از این حادثه، وضعیت کمیته مشترک به هم ریخت و بازجویی‌ها شدت گرفت. من متوجه شدم که بعد از ترور تیمسار، فضای کمیته تغییر کرده و برخورد‌ها سخت‌تر شد. در دوران بعدی، من شاهد این بودم که کمیته و افرادش، به ویژه کسانی که در بخش بازجویی بودند، دیگر آن اعتماد به نفس گذشته را نداشتند.

کمی مانده به نوروز سال ۵۴، یک نفر کاظم ذوالانوار به سلول ما آمد که از شدت شکنجه‌ها خیلی آسیب دیده و پاهایش به شدت زخمی شده بود. وقتی او وارد سلول شد، به من گفت که به زخم‌هایش دست نزنم. در سلول هم بسیار بشاش بود. شکنجه‌های او به قدری شدید بود که او عملاً قادر به راه رفتن نبود. در چند روزی که کاظم در سلول ما بود، هر روز او را برای شکنجه به اتاق بازجویی می‌بردند و من نیز گاهی همراه او می‌رفتم.

در کل، در این مدت یک سال و نیم که در کمیته بودم، شرایط به شدت سخت و پر از شکنجه و فشار بود. بازجویی‌ها، ترور مسئولان کمیته و تغییرات در فضای زندان تأثیرات زیادی بر روی من و دیگر زندانیان گذاشت. در زندان کمیته، هر کسی را که برای بازجویی می‌بردند، ابتدا به اتاقی به نام "اتاق حسینی" می‌بردند که به طور خاص برای شکنجه طراحی شده بود. در آنجا، همه اعتراض می‌کردند و از شکنجه‌هایی که قرار بود ببینند می‌ترسیدند، اما یکی از افرادی که هیچ اعتراضی نمی‌کرد، کاظم بود. او به طور شگفت‌انگیزی هیچ واکنشی نشان نمی‌داد و انگار که به یک کار ساده می‌رود، شکنجه را تحمل می‌کرد. حتی زمانی که با او در سلول بودم و از او درباره این رفتار عجیب پرسیدم، پاسخ داد که این مسیر، مسیری است برای تکامل و کمال، و ما باید با هر شرایطی آن را ادامه دهیم، حتی اگر به سختی باشد.

کاظم به هیچ چیزی فکر نمی‌کرد جز ادامه مسیر خود. او می‌گفت که نگران نیست که شکنجه‌ها او را خسته کنند، بلکه نگران این است که با چه شتابی این مسیر کمال را می‌پیماید. یک بار که او در خیابان سرچشمه دستگیر شد، در حین محاصره شروع به تیراندازی کرد و خود را زخمی کرد. یکی از گلوله‌ها به فکش خورد و دیگری به کمرش، و پس از آن برای چند ساعت بیهوش در بیمارستان بستری بود. او تعریف می‌کرد که در بیمارستان به شدت تحت شکنجه قرار گرفت و حتی برای جواب ندادن، گوشت پایش را با انبردست می‌کشیدند. اما او هیچ اعتراضی نکرد و به سختی مقاومت می‌کرد.

بعد از آن حادثه، کاظم به مدت پنج ماه دیگر در سلول ماند. من نیز همچنان در زندان بودم و هر روز بیشتر به شخصیت او پی می‌بردم. رفتارش بسیار عجیب بود و تاثیر زیادی بر من گذاشت. روزی هم سلولی ما گفت: «ببینم، این حضرت علیِ شما که می‌گید، اصلاً اشتباه می‌کرده یا نه؟»، چون خب، عقیده شیعیان اینه که ایشون معصومه و خطا نمی‌کنه. بعد از کاظم پرسید: «به‌نظرت علی در عمرش اشتباه کرده یا نه؟». کاظم کمی مکث کرد و بعد گفت: «ببین، من فکر می‌کنم سؤالت یه جورایی درست طرح نشده».

احد پرسید: «چطور؟». کاظم گفت: «چون اصلِ ماجرا این نیست که چه کسی اشتباه نمی‌کنه؛ مهم اینه که ما از اشتباهاتمون چی یاد می‌گیریم؛ و علی کسی بود که اینطور بود». این جواب خیلی احد رو تو فکر فرو برد. اصلاً براش غیرمنتظره بود. نه فقط جواب، بلکه اخلاق و رفتار خود کاظم هم انقدر انسانی و تاثیرگذار بود که بعد از هفت، هشت روزی که پیش ما بود و رفت، یه بار احد به من گفت: «ببین، این آدم خیلی عجیب بود. من واقعاً شوکه شدم. اگه یه روزی از این‌جا برم بیرون، حتماً باید درباره اسلام تحقیق کنم. چون اگه واقعاً مسلمونی اینه که این آدم داشت، من تا حالا همچین چیزی ندیده بودم.»

وقتی که من به زندان قصر رفتم و با بچه‌ها صحبت کردم، متوجه شدم که کاظم در زندان موقعیت بسیار بالاتری از مسعود رجوی داشت. حتی در نظرسنجی‌ای که سال ۵۴ بین زندانیان برگزار شده بود، کاظم بیشترین رأی را به دست آورد، در حالی که رجوی کمترین رأی را آورد. اخلاق کاظم به شدت با مسعود متفاوت بود. مسعود فردی مغرور و خودخواه بود، در حالی که کاظم بسیار متواضع و عمیق بود و دید وسیعی داشت.

یکی از نکات جالبی که بچه‌ها درباره کاظم تعریف می‌کردند، مربوط به رفتار او با میوه‌ها بود. در زندان قصر، میوه یک کالای بسیار کمیاب و با ارزش بود که معمولاً فقط در ملاقات‌ها به زندانیان داده می‌شد. وقتی میوه به دست کاظم می‌رسید، به جای اینکه بلافاصله آن را بخورد، آن را بو می‌کرد، می‌چرخاند و برای مدت طولانی با آن بازی می‌کرد. او می‌گفت: «این سیب را نمی‌توانم به راحتی بخورم. برای من این سیب ارزشمند است، چون باید به یاد بیاورم که این سیب چگونه به دست من رسیده است. این سیب نتیجه زحمت‌های یک دهقان است که نهال آن را کاشته، مراقب آن بوده، آب داده، درخت را پرورش داده و در نهایت سیب‌ها را برداشت کرده. این سیب نمایانگر تلاش و رنج بسیاری از انسان‌هاست و من نمی‌توانم آن را بی‌فکر بخورم». این رفتار‌های کاظم نشان‌دهنده عمق شخصیت او بود و باعث می‌شد که همه افرادی که در زندان با او بودند، به نیکی از او یاد کنند. کاظم قطعاً فردی خودساخته و بی‌نظیر بود که تاثیر زیادی بر دیگران گذاشت.

سال ۵۳، اوج مبارزات چریکی در ایران و همچنین سرکوب شدید توسط رژیم شاه بود. اما تفاوت این سال با سال‌های پیشین در این بود که چریک‌ها به شکلی سازماندهی و مجهز شده بودند که احتمال دستگیری آنها بسیار کاهش پیدا کرده بود. به‌ویژه استفاده از بی‌سیم‌های ویژه‌ای که امکان شناسایی و کنترل بی‌سیم‌های ساواک را فراهم می‌کرد، موجب می‌شد که قبل از لو رفتن خانه‌های تیمی یا اعضای سازمان، اطلاع‌رسانی صورت بگیرد و جلوی دستگیری‌ها گرفته شود. این پیشرفت در مقاومت بسیار مؤثر بود. در آن زمان، کافی بود که یک فرد فقط چهار ساعت مقاومت کند تا اطلاعات خود را به سایر اعضای تیم منتقل کند. در حالی که در مراحل قبل، مثل جریان سیاهکل، لازم بود که فردی مثل حمید توکلی ۳۶ ساعت مقاومت کند تا اطلاعاتش جابجا شود.

با این حال، با شدت گرفتن فشار‌های ساواک و به‌ویژه توسط تیمسار زندی‌پور، اشتباهی از طرف چریک‌ها رخ داد. قبل از این، چریک‌ها به‌طور عمده تلاش می‌کردند تا از ترور نیرو‌های نظامی و شهربانی‌ها خودداری کنند و تنها به سرکوبگران اصلی رژیم حمله می‌کردند. اما در این زمان، تیمسار زندی‌پور و برخی دیگر از مقامات این فشار‌ها را تشدید کردند و به‌ویژه به‌دنبال اهدافی بودند که از طریق کشتار و سرکوب به دنبال کسب قدرت بیشتر بودند.

وقتی که دستگیری وحید افراخته و دیگر اعضای سازمان مجاهدین رخ داد، ساواک متوجه شد که علی‌رغم فشارها، سازمان مجاهدین همچنان به‌طور جدی گسترش یافته و افراد زیادی را جذب کرده‌اند. به‌ویژه از اواخر سال ۵۴، وقتی این تغییرات در رویکرد ساواک مشاهده شد، آنها درک کردند که سرکوب چریک‌ها باعث از بین رفتن سازمان نمی‌شود بلکه به‌طور غیرمستقیم موجب گسترش آن می‌شود.

به همین دلیل، ساواک از ۵۴ به بعد بیشتر بر روی تضاد‌های درونی نیرو‌های چپ و مذهبی تأکید کرد. آنها به‌ویژه در زندان‌ها و بیرون با استفاده از روش‌هایی، چون اختلاف‌افکنی، تلاش کردند تا سازمان‌ها و گروه‌های سیاسی را از درون متلاشی کنند. این استراتژی موفق شد و در نهایت باعث شد که نیرو‌های مختلف، از جمله مذهبی‌ها و مارکسیست‌ها، به‌جای تمرکز بر مبارزه با رژیم شاه، با یکدیگر درگیر شوند. پس از پیروزی انقلاب، این استراتژی اختلاف‌افکنی همچنان ادامه داشت. نیرو‌های سیاسی و مخالفین رژیم شاه که پس از پیروزی انقلاب متحد شده بودند، به‌زودی با یکدیگر درگیر شدند و شروع به نفی یکدیگر و مبارزه با یکدیگر کردند. این روند، به‌ویژه در سال‌های بعد از انقلاب، به شکلی مشابه ادامه یافت.

در نهایت، می‌خواهم بگویم که درس‌هایی که از این تاریخ می‌توان گرفت این است که برای مقابله با تهدیدات سیاسی، نباید تنها به سرکوب متکی بود. بلکه می‌توان با بهره‌گیری از تضاد‌های درونی و تحلیل دقیق‌تر از شرایط، به‌ویژه در درون گروه‌ها و سازمان‌ها، تأثیرات قابل توجهی در سیاست‌ها و تحولات ایجاد کرد. می‌خواهم برگردم به موضوع آن نه نفر. وقتی زندی‌پور ترور شد، اعضای ساواک فهمیدند که قادر به تلافی در برابر این اقدام نیستند.

به همین دلیل، پیامی از مقامات ساواک به بیرون ارسال کردند که به دوستان خود در سازمان مجاهدین بگویید: "اگر یکی از ما را بزنید، ده نفر از شما را می‌زنیم. " این پیام به‌طور ظاهری در تلافی آن ترور صادر شد. البته می‌توان گفت که این اقدام کاملاً حساب‌شده بود. ساواک به‌خوبی اطلاعاتی از درون زندان داشت و می‌دانست که کدام افراد تأثیرگذار، مطالعه‌دار و متفکر هستند و آنها را شناسایی کرده بود. در نتیجه، این افراد را هدف قرار داد. انتخاب این افراد از نظر استراتژیک درست بود، چرا که رئیس کمیته مشترک و افراد مؤثر را زدند.

اما واقعیت این است که ضربه به آن نه نفر، علاوه بر تأثیر منفی بر سازماندهی نیروها، باعث افت کیفی در میان اعضای سازمان شد. مثلاً بعد از این ضربه، مسعود رجوی در مجاهدین به‌طور محسوسی اقتدار و هژمونی پیدا کرد و به رهبر بی‌رقیب تبدیل شد. این تغییرات نشان‌دهنده تأثیر منفی سرکوب بود. اما در مجموع می‌توان گفت که این خط سرکوب در نهایت نتیجه معکوس داد. خود ساواک هم در سال ۵۴ متوجه شد که این روش‌ها نتیجه نمی‌دهند و حتی در سال‌های ۵۶ و ۵۷ فضا‌هایی برای باز شدن برخی آزادی‌ها فراهم کردند. با این حال، این اقدامات خیلی دیر انجام شد و در نهایت نتوانستند جلوی تحولات و تغییرات عمده را بگیرند.

بهمن تهرانی یکی از بازجو‌های ساواک بود که پس از انقلاب دستگیر شد. او در جریان قتل ۹ نفر نقش داشت و درباره آن در زندان توضیحاتی ارائه داد. در همان دوران، نامه‌ای خطاب به آیت‌الله طالقانی نوشت که بعد‌ها به صورت جزوه‌ای در بیرون از زندان منتشر شد. در این نامه، او هشدار داده بود که گروه‌های چپ برای انقلاب خطرناک هستند و مدعی شده بود که آنها در حال توطئه‌اند. به آقای طالقانی پیشنهاد داده بود که برای مقابله با این گروه‌ها با او همکاری کند، چون به گفته خودش، در این زمینه تخصص دارد و می‌تواند راهکار‌هایی ارائه دهد. ظاهراً برخی مقامات وقت هم به این فکر افتاده بودند که او را اعدام نکنند و از توانایی‌هایش برای شناسایی و سرکوب نیرو‌های چپ استفاده کنند. اما با اعتراضات و تظاهراتی که شکل گرفت، این تصمیم منتفی شد.

هدفم از بیان این موضوع این است که بگویم عناصر ساواک حتی بعد از انقلاب هم تلاش می‌کردند بین نیرو‌های سیاسی تفرقه بیندازند و آنها را به جان هم بیندازند. متأسفانه این تفرقه‌ها در عمل هم رخ داد و آسیب‌های زیادی به کشور وارد کرد. این تجربه به ما هشدار می‌دهد که باید نسبت به اختلافات درون‌گروهی هوشیار باشیم و اجازه ندهیم منافع شخصی یا گروهی، منافع ملی و استقلال کشور را تهدید کند.

در این میان، نقش مسعود رجوی هم قابل توجه است. او بعد از انقلاب بیش از هر چیز دنبال منافع گروهی خود بود و تحولات آن دوره را به سمت تقابل سوق داد. از طرف دیگر، آقای اسدالله لاجوردی که پس از انقلاب دادستان شد، همان خط مشی حذف فیزیکی و فکری مخالفان را دنبال کرد. در واقع، می‌توان گفت که بسیاری از بحران‌های سال‌های بعد، ریشه در همین نگاه حذفی داشت که پیش از انقلاب توسط ساواک شکل گرفته بود و بعد از انقلاب نیز با همان شدت ادامه یافت.

یادم هست بعد از اعلام حزب رستاخیز از سوی شاه، که گفته بود همه مردم ایران باید عضو این حزب شوند و در ازای آن حتی پاسپورت رایگان هم داده می‌شود، یک معلم ساده که واقعاً حرف شاه را باور کرده بود، برای گرفتن پاسپورت اقدام کرد. وقتی گفت که عضو حزب نیست، او را دستگیر کردند، در ساواک شکنجه‌اش دادند و در نهایت به ۱۵ سال زندان محکوم شد. او به زندان قصر منتقل شد و وقتی من وارد بند چهار قصر شدم، دیدم که از شدت فشار روانی به هم ریخته و دائم داد و فریاد می‌کرد. یک‌بار وسط حیاط زندان، سیلی محکمی به صورت فرهنگ زمانی زد.

برنامه امنیتی رژیم پهلوی برای خاموش‌کردن صدا‌های مخالف

مهدی فتاپور (فعال سیاسی و از رهبران سابق سازمان فداییان خلق): در اینجا چند نکته را برای شفاف‌تر شدن مطالب بیان می‌کنم. یکی از نکات واضح این است که عملیات علیه مجاهدین و فدایی‌ها از بالاترین سطوح تصمیم‌گیری صورت گرفته بود. در این رابطه، اشاره به خاطره‌ای که در جلسه‌های گذشته مطرح کردم، مهم است. در بهمن‌ماه سال ۵۳، یک نفر از زندانی‌ها به من مراجعه کرد و گفت که در ملاقاتی موضوع مهمی مطرح شده است. او از من خواست که قول بدهم این موضوع را فاش نکنم و اسم او را هم در صورت بازجویی فاش نکنم. البته در آن زمان شکنجه‌ها به حدی شدید بود که همیشه امکان زیر سوال رفتن وعده‌ها وجود داشت. با این حال، من قول دادم.

او گفت که تصمیمات بزرگی از سوی مقامات بالا اتخاذ شده تا جریانات مجاهدین و فدایی‌ها به شدت تحت فشار قرار گیرند. یکی از بخش‌های این فشار در زندان‌ها بود؛ قرار بود که سیاست‌ها در زندان تغییر کند. برخی زندانی‌ها را منتقل می‌کنند، ملاقات‌ها قطع خواهد شد، محکومیت‌ها افزایش پیدا خواهد کرد، شکنجه‌ها بیشتر خواهد شد و مهم‌ترین موضوع قطع ارتباط زندان‌ها با خارج از کشور خواهد بود. زندانی‌ها به مکان‌هایی منتقل خواهند شد که شنود دارند تا مکالمات آنها شنیده شود. بنابراین، آنچه که در آن زمان شنیدم، نشان‌دهنده این بود که ماه‌های آینده برای ما ماه‌های سختی خواهند بود.

در ابتدا به این سخنان توجهی نکردم، چرا که تصور می‌کردم چگونه ممکن است یک مقام ساواک چنین اطلاعاتی را به یک زندانی منتقل کند. به ویژه اینکه من در آن زمان ارتباطاتی با دنیای بیرون داشتم. اما بعد از تاسیس حزب رستاخیز، ذهنم مشغول شد و به یاد آوردم که شاید این گفته‌ها به تصمیمات جدید مرتبط باشد. روز بعد از تاسیس رستاخیز، ما را به بند دیگری منتقل کردند و زمانی که به بند جدید رفتم، متوجه شدم که بسیاری از زندانی‌ها، از جمله آقای نگهدار، در آنجا حضور دارند. در آنجا این تصمیمات به وضوح اجرا شد.

از نظر من، تصمیم‌گیری برای ضربه زدن به مجاهدین و فدایی‌ها از بالا و به صورت سیستماتیک انجام شده بود. این اطلاعات را از منابع مختلف شنیدم و مشخص بود که هدف اصلی ضربه زدن به این سازمان‌ها بود. در سال ۵۳ و ۵۴ این دو سازمان توانسته بودند خود را بازسازی کنند و به شدت رشد کرده بودند و در آن زمان فعالیت‌های گسترده‌ای داشتند و می‌توانستند تهدید بزرگی برای رژیم شاه به حساب بیایند. این گروه‌ها توانسته بودند خود را سازماندهی کنند و تشکیلات مخفی خود را حفظ کنند. بنابراین، رژیم تصمیم به برخورد جدی با آنها گرفت. در این میان، بیژن جزنی و حسن ضیاء، دو نفر از افراد برجسته این گروه‌ها بودند که به شدت تحت فشار قرار گرفتند، اما هنوز مشخص نیست چرا این نه نفر انتخاب شدند. البته افراد دیگری هم در زندان‌ها بودند که شاید نقش مهم‌تری در این تحولات داشتند، اما به دلایل مختلف، احتمالاً برای رژیم اولویت نداشتند.

در نهایت، سیاست‌های اعمال‌شده در زندان‌ها نشان‌دهنده تصمیمات استراتژیک رژیم بود که در راستای نابودی این سازمان‌ها پیش می‌رفت. پس از این اقدامات، زندانی‌ها در شرایطی بسیار سخت قرار گرفتند و سیاست قطع ملاقات‌ها، افزایش محکومیت‌ها و شکنجه‌های بیشتر ادامه یافت. در مجموع، اگرچه عملیات‌های انجام‌شده علیه سازمان‌های چپ‌گرا و مجاهدین در آن زمان ادامه داشت، اما رژیم شاه متوجه شد که حتی پس از این اقدامات سرکوبگرانه، این گروه‌ها همچنان قدرت خود را حفظ کرده‌اند. این تصمیمات در نهایت به نتیجه معکوس منتهی شد و نشان داد که سرکوب با این شیوه‌ها نمی‌تواند به‌طور کامل این سازمان‌ها را از بین ببرد.

رژیم شاه مجموعه‌ای از اقدامات انجام داده که منجر به نارضایتی‌هایی در بخش‌های مختلف جامعه شده است. این نارضایتی به دلایل مختلفی از جمله سیاست‌ها و تصمیمات اقتصادی و اجتماعی رژیم شاه است. در همین راستا، رژیم شاه تلاش کرده است که با تأکید بر یک «راه سومی» که برخلاف مدل‌های لیبرال غرب است، خود را به عنوان یک قدرت اقتدارگرا معرفی کند. در حالی که این اظهارات ظاهراً در جهت معرفی یک مسیر متفاوت از غرب است، در واقع بیشتر اشاره به نوعی دیکتاتوری و سلطه‌گری دارد که به لحاظ معنایی مثبت محسوب نمی‌شود. در عین حال، از جنبه اقتصادی، اقدامات شاه در حوزه نفت و روابط با عربستان مثبت ارزیابی می‌شد و به نفع ایران بود.

در این شرایط، جیمی کارتر در سطح جهانی موضوع حقوق بشر را مطرح کرد و ایران را یکی از نقاط کانونی فشار خود قرار داد. این فشار‌ها به‌ویژه در سال‌های ۵۵ و ۵۶ تأثیرگذار بود. در داخل ایران، پس از شروع فشارها، اقداماتی از سوی رژیم برای آزادسازی زندانیان صورت گرفت، که این خود به‌نوعی نتیجه فشار‌های بین‌المللی بود. به طور مشخص، در سال ۵۶، پس از فشار صلیب سرخ و دیگر نهاد‌های بین‌المللی، برخی زندانیان که محکومیت‌هایشان به پایان رسیده بود، آزاد شدند. این آزادسازی‌ها نشان‌دهنده نوعی عقب‌نشینی از سیاست‌های سخت‌گیرانه رژیم شاه بود.

در این راستا، رژیم به‌ویژه توجه ویژه‌ای به «چپ» و نیرو‌های انقلابی داشت. در میان این اقدامات، فشار‌هایی به گروه‌های مختلف از جمله مجاهدین و فدایی‌ها وارد می‌شد تا آنها از مواضع خود عقب‌نشینی کنند. این اقدامات از دیدگاه رژیم شاه تلاش‌هایی برای کاهش تهدیدات داخلی بود. به‌ویژه، فشار به زندانیان سیاسی و سازمان‌های مسلح به‌منظور محدود کردن نفوذ چپ و مذهبی‌ها در جامعه انجام می‌شد. در این دوران، تغییرات فکری در داخل زندان‌ها رخ داد. یکی از مثال‌ها در این مورد مربوط به من است که در سال ۵۶، یک هفته قبل از آزادیم، با آقای تهرانی، که بازجوی من بود، دیدار کردم. با وجود اینکه او شخصاً در شکنجه‌های من نقش داشت، بعد از پایان دوران بازجویی، رابطه خصمانه‌ای میان ما برقرار نشد. او در گفت‌و‌گو‌هایی که با من داشت، اعلام کرد که بعد از آزادی من، امکان فعالیت سیاسی و اجتماعی برایم فراهم خواهد بود، اما اگر به سمت فعالیت‌های مسلحانه بروم، با ترور و شکنجه مواجه خواهم شد.

این تغییرات نشان‌دهنده تصمیمات جدید رژیم در رابطه با فشار به گروه‌های مخالف و نیز باز کردن فضا برای برخی فعالیت‌های سیاسی بود. در سال ۵۷، باز کردن فضا به شکلی رسمی‌تر دنبال شد و این اقدام نشان‌دهنده تغییر در سیاست‌های عمومی رژیم بود. این تغییرات تا حدودی به دلیل فشار‌های بین‌المللی به ویژه از سوی آمریکا و سایر کشور‌های غربی بود که رژیم شاه را وادار به تعدیل سیاست‌های خشن داخلی خود کرد. در نهایت، این تغییرات و فشار‌ها باعث شد که شکاف‌های جدی میان رژیم شاه و بخش‌های مختلف جامعه، به‌ویژه میان نیرو‌های تحصیلکرده و طبقات میانه، ایجاد شود. این شکاف‌ها در نهایت به اعتراضات گسترده و قیام‌های انقلابی علیه رژیم شاه انجامید که در انقلاب ۵۷ به اوج خود رسید.

روایتی از افراد کلیدی و تأثیرگذار

سعید شاهسوندی (از اعضای سابق مجاهدین خلق): کاظم ذوالانوار قبل از مجید شریف‌واقفی، مسئول مستقیم من بود. او از شیراز تا زمان دستگیری‌اش، نفر دوم سازمان بود؛ رضا رضایی نفر اول و بهرام آرام سوم. مجید شریف‌واقفی هم معاون کاظم محسوب می‌شد، یعنی جایگاه کاظم در سازمان بسیار بالا و مهم بود. وقتی ساواک او را دستگیر کرد، خودش را به‌عنوان یک عضو معمولی معرفی کرد. حتی برای فریب ساواک تیر به صورت خودش زد، اما زنده ماند. بازجویی‌اش را به‌قدری حرفه‌ای انجام داد که هویت واقعی‌اش را نفهمیدند. بعد‌ها من متوجه این موضوع شدم. تفاوتش با مصطفی این بود که مصطفی روابط بسیار گسترده‌ای داشت و به بیشتر حلقه‌ها وصل بود، طوری که رد هر کسی به او می‌رسید. در رفت‌وآمد‌های مداوم بین زندان و کمیته بود، و زخم‌های پایش هرگز خوب نمی‌شد.

کاظم، اما در سکوت، فداکاری کرد. اطلاعاتی از درون زندان به بیرون فرستاد، از جمله اطلاعات مربوط به سرگرد زمانی، رئیس بند سیاسی زندان، که هدف مهمی برای ما بود. ما در چند عملیات، حتی شخصاً او را تا خانه‌اش در خیابان اندیشه شش در تهران تعقیب کردیم، اما با آغاز اختلافات داخلی، این پروژه‌ها نیمه‌کاره ماندند و ماجرا‌ها به ساواک لو رفت. درنهایت ساواک فهمید که کاظم نقش کلیدی در سازماندهی زندان داشته است. کاظم با وجود فشار‌های بازجویی، مسئولیت تصمیمات را تماماً گردن گرفت تا دیگران آسیب نبینند. او سنت حفظ کادر‌های بالاتر را کاملاً رعایت کرد. برخلاف آنچه حالا گفته می‌شود، او واقعاً با صداقت خودش را فدای سازمان کرد.

در آن مقطع، توجه ساواک روی چریک‌های فدایی هم زیاد شده بود. به‌ویژه کسانی مثل بیژن جزنی و ضیا ظریفی که تجربه، انسجام فکری و جایگاه بالایی بین نیرو‌های مارکسیست داشتند. ما آنها را تا مدت‌ها «گروه جزنی-ظریفی» می‌نامیدیم. اسم فدایی بعد‌ها آمد. بیژن پروسه‌ای عمیق‌تر از بقیه طی کرده بود و ساواک هم این را خوب می‌دانست.

بعد از جریان تاسیس حزب رستاخیز، حدود ۵۳ تا ۶۰ نفر را به اوین منتقل کردند. برخی از جمله کاظم را به انفرادی بردند. اما برخلاف ادعای ساواک، کاظم اصلاً به استقرار اوین نرسید. این در خاطرات تهرانی هم آمده. زمستان ۵۶، بند ۲، اتاق ۴، تهرانی از ما سؤال کرد و خودش گفت: «آلمان‌ها از ما یاد گرفتند»، که اشاره به موضوع خاصی بود.

تحلیلی از خطا‌های یک حکومت در حال سقوط

مجید تفرشی: من در زمان آن حادثه که حدود ۵۰ سال پیش رخ داد، نه تنها درگیر مسائل ایدئولوژیک، سیاسی یا حزبی نبودم، بلکه هنوز ده ساله بودم. مجاهد و فدایی هم نبودم. تلاش کردم صرفاً به عنوان یک پژوهشگر و تاریخ‌نگار، با نگاهی عاری از سوگیری‌های سیاسی، به این مسئله و حادثه تاریخی و تبعات آن نگاه کنم.

در یک نگاه درست تاریخی، هم چارچوب‌های کلان لازم است و هم توجه دقیق به جزئیات. مشکلی که گاه در حوزه آکادمیک پیش می‌آید، به‌ویژه از سوی پژوهشگرانی که از رشته‌های همجوار مثل جامعه‌شناسی، علوم سیاسی و روابط بین‌الملل وارد تاریخ‌نگاری می‌شوند، این است که صرفاً به چارچوب‌های وسیع توجه می‌کنند. در مقابل، مورخان حرفه‌ای گاهی در جزئیات غرق می‌شوند و تصویر کلی را از دست می‌دهند. همچنین، نسل جدیدی از پژوهشگران نیز هستند که بیشتر شیفته نظریه‌پردازی‌اند و جنبه‌های فنی تاریخ‌نگاری را نادیده می‌گیرند.

ماجرا‌هایی که رخ داده، از جمله تصمیمات حکومت پهلوی و وقایع تلخ، چون کشتارها، در بستر تاریخی وسیع‌تری قرار دارند. از سال ۱۹۶۸ میلادی (۱۳۴۷ شمسی)، روندی آغاز می‌شود که در آن بریتانیا، پس از حدود ۲۳ سال حضور نظامی و نفوذ سیاسی در خلیج فارس، تصمیم می‌گیرد نیروهایش را از منطقه خارج کند. این تصمیم سه سال طول کشید تا اجرا شود و ایران در این فرآیند از دعاوی برحق تاریخی‌اش درباره بحرین چشم‌پوشی کرد. به‌دنبال آن، کشور‌های بحرین، کویت و قطر مستقل شدند و بقیه شیخ‌نشین‌ها امارات متحده عربی را شکل دادند.

برخلاف تجربه تلخ از دست دادن بحرین، ایران در برابر امارات، عملکردی موفق‌تر و قوی‌تر داشت و طی مذاکرات فشرده سه ساله و یک توافق قانونی و مسالمت آمیز، جزایر سه‌گانه (تنب بزرگ، تنب کوچک و ابوموسی) را پس از ۶۸ سال اشغال نظامی بریتانیا، در روز‌های منتهی به تشکیل امارات، بازپس بگیرد. برخلاف آنچه برخی گفته‌اند، این اقدام شکست یا معامله نبوده، بلکه در جهت منافع ملی و نتیجه دیپلماسی هوشمندانه ایران بود. در آن زمان، اصطلاح «ژاندارم خلیج فارس» در تبلیغات حکومت پهلوی با افتخار و غرور همراه بود و شاه از آن استقبال می‌کرد. این واژه امروز ممکن است بار انتقادی یا تحقیرآمیز داشته باشد، اما آن زمان نشان‌دهنده قدرت‌نمایی ایران در منطقه بود؛ ایران جانشین حضور بریتانیا شده بود.

در همین دوره، با وقوع جنگ اعراب و اسرائیل و تحریم نفتی جهان غرب، قیمت نفت به‌شدت بالا رفت و ایران از یک کشور در حال توسعه، به کشوری با قدرت اقتصادی عظیم تبدیل شد. اما بسیاری از اقتصاددانان و مشاوران شاه از جمله مهدی سمیعی، منوچهر آگاه و فرمانفرماییان هشدار دادند که توسعه اقتصادی بدون توسعه سیاسی، خطرناک است. شاه در ظاهر با این نظرات موافقت کرد، اما در عمل برعکس آن را انجام داد. تأسیس حزب رستاخیز یکی از نشانه‌های این تصمیم غلط بود؛ حرکتی که با نادیده گرفتن مشاوران دلسوزش، باعث تشدید نارضایتی شد.

از سوی دیگر، از اوایل دهه ۵۰ شمسی، رشد گروه‌های چریکی مانند سازمان‌های مجاهدین خلق و فداییان خلق و همچنین قدرت گرفتن بیش از پیش سازمان ساواک باعث شد نقش این نهاد در تصمیم‌گیری‌های سیاسی افزایش یابد. حتی برای اولین بار، افسران ساواک به عنوان سفیر به کشور‌های حساس در منطقه خاورمیانه اعزام شدند و این مسئله نشانگر نفوذ عمیق‌تر دستگاه امنیتی در سیاست داخلی و خارجی کشور نیز بود.

حکومت پهلوی معتقد بود که با سرکوب گروه‌های مسلح، می‌تواند با خیال راحت به سوی «تمدن بزرگ» حرکت کند. ساواک و برخی گزارش‌های امنیتی، از جمله از سوی منابع آمریکایی و بریتانیایی، ادعا می‌کردند که خطر اصلی برای حکومت شاه نه از ناحیه مذهبی‌ها، بلکه از سوی گروه‌های چپ مسلح است. بر همین اساس، حکومت تمرکز خود را بر سرکوب این گروه‌ها گذاشت و گروه‌های مخالف مذهبی، به‌ویژه روحانیون، را تهدید جدی تلقی نمی‌کرد. اما این تصور اشتباه بود. سرکوب‌های گسترده، به‌ویژه در میانه دهه ۵۰، و برخورد خشونت‌آمیز ساواک، نه تنها مشکل را حل نکرد بلکه موجب گسترش اعتراض‌ها شد. در حالی که پیش از آن، فقط بخشی از جامعه خواستار براندازی حکومت بودند، پس از این سرکوب‌ها، بدنه گسترده‌تری از جامعه به مخالفت با رژیم پهلوی کشیده شدند.

یکی از مسائل بحث‌برانگیز دیگر، رابطه شاه با دولت جیمی کارتر بود. بسیاری تصور می‌کنند که کارتر در پی سرنگونی شاه بود، اما بررسی دقیق‌تر نشان می‌دهد که تا پیش از آبان ۱۳۵۷، هیچ سندی دال بر این موضوع وجود ندارد. دولت کارتر صرفاً از نقض حقوق بشر توسط ساواک ابراز نگرانی می‌کرد و معتقد بود که این روند به شورش عمومی منجر خواهد شد. کارتر باور داشت که اصلاحات سیاسی می‌تواند از سقوط حکومت شاه جلوگیری کند. اما شاه زمانی تصمیم به اعطای امتیاز و آزادی‌های سیاسی گرفت که دیگر دیر شده بود. در حالی‌که در دوران قدرت باید امتیاز داد، شاه در دوران ضعف چنین تصمیمی گرفت که نتیجه‌ای جز تضعیف بیشتر حکومت او نداشت.

در این میان، گزارش مفصلی از سوی وزارت خارجه بریتانیا درباره اشغال سفارت ایران در لندن در سال ۱۳۵۴ منتشر شد. گروهی از دانشجویان مخالف حکومت پهلوی که عضو کنفدراسیون جهانی دانشجویان ایرانی بودند، ساختمان سفارت را در اعتراض به کشتار زندانیان سیاسی اشغال کرده و اسناد آن را یا از بین برده یا با خود بردند. این واقعه بازتاب وسیعی داشت و برای نخستین بار، به طور گسترده، سازمان‌های حقوق بشری مانند عفو بین‌الملل نیز به‌طور جدی به نقض حقوق بشر در ایران و افشای حادثه تپه‌های اوین واکنش نشان دادند.

در نتیجه، ما با مجموعه‌ای از تصمیمات کوتاه‌مدت مواجه‌ایم که شاید در آن لحظه و در کوتاه مدت به سود حکومت بود، اما در بلندمدت آسیب‌های جبران‌ناپذیری به همراه داشت. سرکوب سیاسی، نادیده گرفتن مشاوره‌های دلسوزانه، سیاست خارجی تهاجمی و تبلیغات پرهیاهو، در کنار دیگر عناصر داخلی و خارجی دیگر، در نهایت حکومت پهلوی را به سقوط کشاند. واکاوی حادثه خونین تپه‌های اوین پس از نیم قرن، نشان می‌دهد که چگونه سیطره نه چندان خردمندانه نیرو‌های تندرو و خشن امنیتی در تصمیم گیری‌های کلان، راهبردی ملی موجب خرسندی و رضایت رهبران میشود، ولی تمکین به راهکار‌های خشونت بار و شدید امنیتی، بدون توجه به ملاحظات راهبردی، حکومت و رهبران آن را به نخستین قربانیان این گونه سیاست‌ها تبدیل می‌کند.

منبع خبر "فرارو" است و موتور جستجوگر خبر تیترآنلاین در قبال محتوای آن هیچ مسئولیتی ندارد. (ادامه)
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت تیترآنلاین مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویری است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هرگونه محتوای خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.