آقای روانشناس، تو بگو من چرا حالم خوب نمیشود؟ یعنی روانی ام؟ حتماً روانی ام که تازه در عصرگاه روز تو، تازه یادم افتاده برایت بنویسم ...تا شاید غروب بخوانی اش.
روزت مبارک، که گوش تو به زمزمههای شکستهی ما عادت دارد.
"آقای روانشناس، راستی حال تو چطور است؟"
آقای روانشناس! تو که میدانی گاهی این دردهای نامرئی ریشه در هوای اطراف دارد، نه در روانِ افراد....
میدانی که خستگیِ من، شاید از دویدنِ دیگران باشد که می دوند ولی از خط پایان هی دورتر می شوند.
وقتی هر صبح با این ترس از خواب بلند میشوی که نکند امروز روزِ از دست دادنِ چیز تازه ای باشد—شغلت، عشقت، یا حتی تعادلِ روانت—چطور میشود آسوده بود؟ وقتی جامعهای که باید پناه باشد، خودش زخمی است، چطور میشود زخمها را بست؟
"و با این همه، تو بگو... پس چرا من هنوز امیدوارم؟ نکند روانی ام!"
شاید بگویی چون انسان بودن، یعنی باور داشتن به معجزهی مقاومت. نمیدانم... شاید.
تو در این جهان آکنده از درد، هنوز به شنیدن ادامه میدهی.
حالِ منِ بیحال هم، وقتی میتواند کمی بهتر شود که بدانم کسی هست که میفهمد—و تو، آقای روانشناس، همان کس هستی... شاید حرف زدن، خودش شروعِ درمان است.
«روانشناسِ روزگارِ ما...» نسخهپیچِ زخمهای نامرئی!
در این بازارِ رازآلودی که هر کسی دلالِ دردِ دیگری است.
در این شهرِ بیقرار همیشه روان،«بگو...»وقتی که بهایِ یک وعده نان، از بهایِ آرامش گمشده مان بیشتر است،
چگونه می توان هرگز از جهان نهراسید؟
به فرض که حال مرا خوب کردی؛ و حال آن دیگری را هم...؛ با جمع پریشانمان چه خواهی کرد؟
باشد... مثبت می اندیشم. هرچند امروز ما رهاورد همه مثبت اندیشی های دیروزمان است. و صد البته سوغات کج اندیشی هایمان.
می دانی... «حالِ من...»، حال حق ویزیت توست. برای من گران آست و برای تو بحران. به هم می آیند. مگر نه؟
اما با این همه امروز نهمین روز اردیبهشت، اگر حالم کمی بهتر از دیروز است، بخشی از آن، از آنِ توست. سپاسگزارم. فقط مراقب این روان شناسی زرد هم باشید. مبادا آن هم مثل خبر زرد، روزی به رسمیت شناخته شود... هر دو، روی مخ دارند راه می روند.